سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عذای اباعبدالله

بسم الله الرحمن الرحیم

قسم به عرش، عذادار غزّه است حسین

و خصم مسلم ترسو و هرزه است حسین

به اشک کودک غزّه حسین گریان است

که مقتدای ابالفضل و همزه است حسین

برای یاری اسلام، نه برای رفاه

سر مبارکش آن سان به نیزه است حسین

کجا فراری از جنگ، عاشق مولاست؟

به خشم، رم ده صد شیر شرزه است حسین

فقط به فکر شکم­های پست خود هستیم

از این شرافت ما دل، به لرزه است حسین

نشان­دهنده­ی راه نجات، تا به ابد

به یک اشارت ابرو و غمزه است حسین

 


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در جمعه 87/10/13 و ساعت 6:48 صبح
نظرات دیگران()
غزه، مدتهاست در ذهن شهدای ماست. تقدیم به شهدای غزه مصاحبه ای از

بسم الله الرحمن الرحیم

شما رسالت سنگینی دارید در قبال نقش شهدا، بعضی از شهدا بودند که در زمان طاغوت به شهادت رسیدند که از جمله دو تن از این شهدا از خانواده ی ما بود

سید رضا دیباج

و سید حسین دیباج

در شرایطی که قبل از انقلاب ما داشتیم در مسیر حق بودن خیلی سخت بود به لحاظ حساسیتهایی که رژیم شاه داشت نسبت به کسی که حرف حق میزد، خب امام که تبعید شد، کسانی که ادامه دهنده راهش بودند، در راس روحانیت بود که امام هدایتشان میکرد و قشر دیگر دانشجو بودند، اخوان ما هر دو دانشجو بودند،

سید رضا دانشجوی روانشناسی شیراز بود ترم آخر

و سید حسین دانشجوی عمران، پلی تکنیک امیرکبیر

هر دو ترم آخر بودند، در اثر فعالیتهای سیاسی مذهبی این بچه ها مورد شناسایی ساواک قرار گرفتند و توسط ساواک 1351 سید رضا دستگیر شد و 16 روز بعد در زندان عادل آباد شیراز، شهید شد و سید حسین هم دو سال بعد 1353 از منزل دستگیر شدند و20 اردیبهشت 53، هشت روز بعد زیر شکنجه به درجه شهادت رسیدند

خب ما پیگیری میکردیم، پدرم مادرم خودم، جاهای مختلف شهربانی سابق، کمیته ضد خرابکاری، تمام زندانها خانواده ی ما رفتند من خودم کمیته شهربانی  تهران، کمیته ضد خرابکاری  با پدرم رفتیم همه میگفتند که هنوز داره بررسی میشه پرونده ها منجر به نتیجه نشده تکمیل نشده، اخرش در سال 53 یک سال و نیم دو سال بعد از دستگیری به ما گفتند که رضا دیگه نیست، رضا  کشته شده به زعم خودشان

حسین هم همچنین خبری نشد تا بعد از پیروزی انقلاب از مرکز اسناد اعلام کردند که شهدای قبل از انقلاب قبرشان قطعه 33 هست و شماره ی این و ردیف این

ما با پدرم رفتیم بهشت زهرا و دیدم قبرهای پراکنده، با یک تکه سنگ، خب اونجا قطعه مخفی ساواک بود ما رفتیم ردیف رو پیدا کردیم، سنگ رو پیدا کردیم، شماره رو پیدا کردیم و سنگ تهیه کردیم.

هر دو هم در یک ردیف هستند، ردیف سوم

و اینکه اینا به چه نحو به شهادت رسیدند اسناد ساواک بیرون امد که شکنجه روی پیکرهای مبارکشان وجود داره

مقاومتشان اونجا ذکر شده، و مشخصه که به چه نحو به شهادت رسیدند.

شما چند ساله بودید؟

من متولد 1336 هستم اون موقع 15 ساله بودم، زمان دستگیری سید رضا،

سید رضا سه سال بزرگتر از سید حسین بود، ایشان متولد 1327 بود و سید حسین 1330.

از رابطه خودتان با شهدا بگید.

خب من سن کمی داشتم، برادرا به دنبال کسب مدارج عالی معنوی و فرهنگی و ارتقای خودشان بودند، همیشه از نفرات اول سطوح تحصیلی بودند، در دانشگاه و سالهای تحصیل

افراد ممتازی بودند هم در درس هم در مطالعه، دست ما رو هم میگرفتند و با خودشان میبردند به مجالس مذهبی، اون زمان در همدان جلسات فرهنگی­ای بود که بارزترین­هاش جلسه صالح مدرسه ای(استاندار اسبق همدان) بود، که خانه به خانه میچرخید، تابستان و زمستان کوه نوردی هایی داشتند، از فضای خارج از خانه بخاطر اینکه مورد حساسیت قرار نگیرند برای کارای تشکیلاتی، خودسازی،استفاده میکردند.

من رو هم با خودشان میبردند، من خاطرات زیادی دارم از این دوره ها از جلسات خانگی، مثلا خاطرم هست

بصورت تآتر و نمایشهای حماسی فرهنگی پییئس ضبط میکردند با ضبط های ریلی که مسئولش سید رضا بود

یا مثلا سیر مطالعاتی عمیقی داشتند، میخواندند و خلاصه اش را توی جمع ارائه میدادند.

کتابهای ولایت فقیه، بعضی دوستان نهج­البلاغه میگفتند، کتابهایی بود راجع به فلسطین راجع به انقلاب هایی که در سطح جهان اتفاق افتاده بود مثل انقلاب کره، انقلاب بعضی کشورهای افریقایی

یادمه رادیو فلسطین رو گوش میدادند، روی متن می­اوردند، ترجمه میکردند در اختیار بقیه میگذاشتند، سیدرضا و سید حسین به عربی به انگلیسی کاملا مسلط بود

یکی از جاهایی که خیلی بهش اهمیت میدادند فلسطین بود، من یادمه سیدرضا یکبار عزمش کاملا برای رفتن به فلسطین جزم شده بود

خب توی فضای دنیایی نبودند، دنبال حق بودند. این بود که این در همه ی برخوردهاشان تاثیر کرده بود.

به نظر شما چطور این اتفاق برا بعضی­ها افتاد و انقدر اوج گرفتند؟

خب خانواده ما یک خانواده مذهبی بود، بچه ها توی خانواده مذهبی به دنیا آمدند، پدر ما مرحوم حجت الاسلام سید مهدی دیباج یک فرد روحانی بود، خب سکوی اول پدرمان بود، ما رساله ی امام را خانه داشتیم، که البته بدون اسم، فقط یک اسم خ روش نوشته شده بود، این اصل قضیه بود، علاقه ی حضرت امام در دل ما توسط پدرمان کاشته شد، مراحل بعدی هم سری جلسات مذهبی بود که همین جلسات هم مراد خودشان را حضرت امام می­دانستند. من یادم هست نوارهای حضرت امام را قبل از سال 1353 منزل می­اوردند ما صداش را خیلی خیلی کم میکردیم و گوش میدادیم و احساس میکردیم هر لحظه یک نفر داره از پشت پنجره ما رو نگاه میکنه،   انقدر کم میکردیم صدا رو که فقط خودمان بشنویم. همه من خودم، خواهرا، مادرم. اخوی که می­آورد گوش میدادیم.

و نظریه  ولایت فقیه رو برای ایجاد یک حکومت اسلامی دایما بحث میکردند.

 سید حسین در زمین شریف کربلا به دنیا امده. یک ماه به تولد سید حسین مادر و پدرم رفتند به کربلا، اذان ظهر که از مناره ی حضرت ابی عبدالله که پخش میشده ، خداوند سید حسین را داد. مادرم تعریف میکرد بعدا من این بچه را بردم داخل ضریح، اسمش را حسین گذاشتم و تبرک کردم و خواستم خودش بچه را در مسیر خودش نگه داره. همیشه هم بعد از شهادت شکر میکرد و میگفت چون من این رو به خود امام حسین سپردم، خود امام حسین هم توی مسیر خودش انداخت و خودش هم او را برد

 

از همرزمای برادراتون اگه لطف کنید برای ما نام ببرید:

از دوستان ایشان همدان، آقای آزادیان، آقای حسن مشتاق، سید حسین شبیری، سید حسن موسوی(ستاد انقلاب فرهنگی) دامادمان هستند.

غیر از همدان آقای حدادعادل که اون زمان انجمن اسلامی دانشگاه با سید رضا بودند، اخیرا توی کنگره بزرگداشت آقای حجازی مدیر مدرسه علمی هم از سیدرضا یاد کردند. خود این بچه ها هم علمی درس خواندند.

آقای احمد توکلی که نماینده هستند، اون زمان دانشگاه شیراز همسنگر بودند و مبارزه میکردند.

سید کاظم اکرمی همچنین.

در واقع اینها در شیراز یک گروهی تشکیل داده بودند، متشکل از چهل نفر، که راسش آقای طاهری بوده که ایشان هم قبل ازانقلاب دستگیر شد و الان هم شیراز هستند.

 

 

آرزوی سید رضا که من خودم از زبانش شنیدم این بود که میگفتند ما بتوانیم در یک روستای کوچکی یک حکومت اسلامی برقرار بکنیم، الان جاشون خالیه که ببینند الان حکومت اسلامی به صورت یک الگوی جهانی ایجاد شده، با پشتیبانی ولایت فقیه داره اداره میشه.

سال 1376 پدر شهدا فوت شدند، الحمدلله دیدند که خون بچه ها به ثمر نشست و انقلاب پیروز شد.

چه اثراتی  روی خانواده گذاشت شهادت سیدرضا و سید حسین؟ بفرمایید:

خوب مادرها خیلی عاطفی هستند، فراق عزیز براشان خیلی سخته اما مادر بزرگوار این شهدا، در کمال صلابت و صبری که از خدا گرفته بود توانست، علی رغم فشارهای شدید، که همین الان هم اثراتش هست، صبر کنند.

خب دائما شما خودتان را جای یک مادر بگذارید که دو تا از فرزندانش رو با فاصله دو سال توسط ساواک از منزل با بدترین وضع بیان و ببرند، ببینه که اینها رو بردند، و هی چشم انتظار یک خبری باشه، و خبر نرسه، آخرش هم بیان و بگن آقا شهید شده، و قبرش معلوم نیست. مثل مادرشون حضرت زهرا قبرشان اینها نامعلوم بود برا ما تا انقلاب. اصلا اجازه مراسم نداشتیم، حق مطرح کردن نداشتیم. به ما گفتند حق ندارید مراسم برگزار کنید، گفتیم قبرش را نشان بدید، وسائلش رو بدید، گفتند وسائلی نداشته، هیچی نداشته.

خب خیلی صبر میخواد برای یک مادر، ما هر لحظه تهدید میشدیم.

پدر و مادر من بلند شدند رفتند شیراز، که از بچه شان یک خبری بدست بیاورند، بهشان گفته بودند زندان عادل­آباد شیرازه، سال 1352، مادرم میره دانشگاه، رئیس دانشگاه ابراز بی اطلاعی میکنه، میره برای نماز نمازخانه، بعد از نماز شروع میکنه به صحبت و میگه بچه ی من رو گرفتند، بردند از همین جا بوده، صحنه ای درست میشه که همه ی دانشجوها شروع میکنند به گریه کردن.

از اونجا به سرعت دستگیر میشن میرن شهربانی

همزمان پدرم میره بلند میشه مابین دو نماز اجازه میگیره و صحبت میکنه، روشن­گری می­کنند، البته همه ی این حرکت هاهماهنگ شده بود. بالافاصله از مسجد که بیرون میان، ایشان هم مثل مادر دستگیر میشه، اون شب شهربانی بودند داخل سلول و بازجویی شدند.

محدودیت هایی برای شما هم ساواک بوجود آورد؟ از چه زمانی

بله، یک بار که من با مرحوم پدرم رفتم به شهربانی کل کشور، افسرنگهبان پرسید چکار دارید؟ تا متوجه شد سیاسی هستیم، راهنمایی شدیم به یک حیاط بعد به یک اتاق شبیه اتاق ملاقات، همون­جا که نشسته بودیم، لحظه ای که در باز شد، من دیدم یک لندرور ایستاد و یک فردی دست بسته و چشم بسته را از لندرور پیاده کردند، درب کرکره­ای بزرگی کنار اتاق بود باز شد و او را بردند داخل، من متوجه شدم که اینجا زندانه و این هم مبارز بوده.

ما نشسته بودیم یک لباس شخصی آمد، پرسید شما چکار دارید؟ پدرم توضیح داد، بعد روی من حساس شد، پرسید شما؟ و بعد مشخصاتم را دقیق پرسید، کجا درس میخوانم، چه مقطعی، و غیره.

بعدا ما متوجه شدیم، وقتی که ما امدیم، اینا یک نامه نوشتند به این مضمون، پدر سیدرضا دیباج آمده دنبال سرنوشت پسرش، همراه پسر دیگرش، ایشان را مواظب باشید تحت تاثیر برادرانش قرار نگیره و درصدد انتقام جویی برنیاد، ما که برگشتیم همدان، هنرستان که رفتم، یک هفته یا دوهفته نگذشته بود دیدم رئیس هنرستان که اسم قبلیش سپهبد زاهدی بود، هنرستان دیباج الان، من را صدا زد

خب خیلی سخت میشد رئیس هنرستان را دید، خیلی با ابهت بود، همه کارها را زیر مجموعه انجام میداد، خیلی عجیب بود یک نفر را خواسته.

من وارد دفترش شدم، گفتم که من دیباجم، گفت شما دیباجی؟ من فقط میخواستم شما را ببینم، متوجه شدم که شناساییم کردند و دقیقا تحت نظر هستم، خب خیلی دیگه مواظبت کردم که در مبارزه ای دارم، فعالیتی که دارم، مشکلی پیش نیاد که برا خانواده هزینه سنگین دیگه ای پیش نیاد.

یادگاری از شهدا چیزی باقی مانده؟

بله سید رضا ازدواج کرده بودند، یک فرزند دختر خدا بهش داده بود، که تشکیل خانواده داده و الان همدان هستند.

سیدرضا میدانست که دستگیر میشه، سال آخر بود، خانم و بچه اش را گذاشت منزل ما، یک ظهر ما را دور هم جمع کرد و صحبت کرد که دوستان من را گرفتند شاید سراغ من هم بیان، اگه آمدند و شما را تحت فشار گذاشتند، اسمی از دوستان من نبرید و سفارشات لازم را کرد، داخل همون جلسه، ساواک ریخت درب منزل ما گفتند ما سیدرضا را میخواهیم، پدرم پرسید چکارش دارید، مادرم ناراحتی کرد، گفتند بگذارید منزل تفتیش شه، خب ما قبلا پاک­سازی کرده بودیم، چیزی پیدا نشد، بعد گفتن ما سیدرضا ببریم یک چند تا سوال ازش بکنیم برش میگردانیم، ما هی نشستیم تا برش گردانند، اما همون روز منتقلش کرده بودند شیراز زندان عادل­آباد، 16 روز سخت ترین شکنجه ها را داده بودند و شهیدش کردند.

یکی از هم بندهاش برا ما از مقاومتش و شکنجه ها تعریف کرد، اقای حدادی هم رزم ایشان هم بود، میگفت ما صدای الله اکبر میشنیدیم، نوبتی هم ما را میبردیم، خیلی وحشیانه و ناشیانه شکنجه میدادند، ما هر لحظه مرگ را جلو چشمانمان داشتیم، آقای حدادی میگفت من دیدم اینا دنبال پلاستیک و یخ میگردند، من متوجه شدم یکی از بچه ها شهید شده، بعد که سیدرضا را ندیدیم فهمیدیم سیدرضاست که شهید شده. ایشان میگفت من فکر میکنم چماق خورده سر سیدرضا که شهید شده.

سید حسین هم متوجه شده بود که دستگیر میشه، چون همزمان ریخته بودند داخل منزلش و منزل پسرخاله­شان شهید جلال عنایتی.ایشان با شهید جلال عنایتی میان همدان، ما متعجب شدیم، خب چند روز قبل سید حسین همدان بود، ساواک همزمان هر دو نفر را دستگیر کرد.

یادمه ساعت 2 نصف شب بود، ساواکی هم ریختند منزل ما، یک ساواکی آمد تو، با یک ژسه، مادرم اینبار میدانست چه خبر میشه، خیلی مقاومت کرد، داد و بیداد کرد، پدرم هم همچنین، سید حسین را بردند ما هم دنبالش با مادر راه افتادیم، مادرم عجیب داد و اه و ناله میکرد، همه ی همسایه ها ریختند بیرون، یه مقدار هم قصدمان روشن گری بود، لوله ی تفنگ را گرفت روی سینه ی مادرم، من ترسیدم یه لحظه احساس کردم مادرم را از دست دادم، من جلوی مادرم را گرفتم، سید حسین را دیدم که بردند، قامتش را که نگاه کردم، اصلا به دلم افتاد که سیدحسین را دیگه نمی­بینم نه که سیدرضا اینجور شده بود.

بعدا که من سندهای ساواک را دیدم تشریح کرده بود وضعیت پیکر سید حسین را خیلی وحشیانه به شهادت رسیده بود بعد از 8 روز شکنجه و داخل بیمارستان هم ایشان به شهادت رسیده بود.

دعای خاصی از ایشان یادتان هست؟

داخل قنوت من این را زیاد شنیده بودم که میگفتند اللهم الجعل وفاتی قتلا فی سبیلک

بعدها مادر به شما سخت نگرفتند که مبارزه نکنید، برا جبهه رفتن و غیره؟

والا مادر چون براش راهی روشن شده بود، با رفتن من به جبهه مخالفت نکرد، حتی من گفتم که از حساس ترین جاها هستم، دیده بانی بودم، اما ایشان مخالفت نکرد، حتی فامیل های بعضا مخالفت میکردند، اما من دیدم اگه نرم یه چیزی کم دارم، و توسط علی اقا رفتم.

کجا بودید؟

مجنون، دکل تابش

حرف آخر:

راه این عزیزان را باید ادامه داد، نه تنها در ایران در سراسر دنیا، در فلسطین در لبنان، باید کمک کرد به این برادرانمان، دومین حرف اینه که همیشه راه حضرت امام، و رهبر را فراموش نکنیم.

چون کج شدن از این مسیر اول انحراف ماست.

شهدای انقلاب هم شهدای مظلومی هستند، باید حقشان بیشتر ادا بشه به نظر من. چون همرزمای بچه های جنگ هستند و یادشان میکنند اما بچه های شهدای انقلاب خیلی کم یاد میشن گرچه نیازی ندارند اونها و هیچ قلم و عکس و گزارشی هم حق اونها را ادا نمیکنه اما اینها باید به عنوان الگو برای ما مطرح باشند

خب اون زمانی که اینها میتوانستند به دنیا توجه کنند، همه چیزشان را رها کردند.


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در چهارشنبه 87/10/11 و ساعت 1:49 صبح
نظرات دیگران()
نوار غزه

بسم الله الرحمن الرحیم

اناللله  انا الیه راجعون

هیهات من الذله

ای برادرم، شرمم باد که در زیر سقف نشسته ام و مینویسم و سقف خانه ی تو را دشمنان ما ویران کرد.

شرمم باد که مسجد محله ی ما هر روز مرا تحمل میکند اما مسجد محله ی شما را دشمنان ما ویران کرد.

شرمم باد که قرآن میخوانم، میخوانم که باید برخیزم، اما قران تو را دشمنان ما پاره پاره کرده است.

 

 


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در یکشنبه 87/10/8 و ساعت 10:57 عصر
نظرات دیگران()
درد

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد واله وعجل فرجهم

راستش اینترنت مفت زیر دستم بود، یاد این وبلاگ نیمه ویران افتادم. گفتم حالا بیام یه چیزی بذارم درش رو نبندند تا بعد ببینیم چی میشه.

بعد چلچاره گرفتم که خوب چی بنویسم؟ گفتم اول به مناسبت ولادت حضرت علی اکبر یک شعر بنویسم.

یک غزل:

بعد یادم افتاد اون غزل برای شهادت حضرت مناسبه نه ولادت،‏منصرف شدم لذا فقط پیام تبریک رو از جانب بنده بپذیرید.

اما بعد یادم کلاس صبح افتاد. استاد بزرگوار تشریف آورده بود و طبق معمول اکثر کلاس های روانشناسی و جامعه شناسی و هر چی به این آدمیزاد مربوطه بحث به دین و مذهب و سیاست هم( در پرده ی تلمیحات) پرداخته شد.

ماشالله هر کسی هم از هر جا رانده میشه یا می اندازه گردن مذهب یا می اندازه گردن سنت،‏یا نهایت سیاست.

اما امروز یه چیز با مزه بگم.

استاد فرمایش کردند که خوب خیلی از خانومای ایرانی سرد مزاج هستند بعد از ازدواج.

چرا؟

چون دیر ازدواج میکنند. بدن ساخته شده برای زندگی جنسی بعد از 15 سالگی تا 40 شما از 15 این رو سرکوب کردی حالا که سی ساله شدی ازدواج میکنی و بعد توقع داری سردمزاج نباشی؟

بعد یکی از دانشجویان آنچنانی فرمایش کردند که همه ش تقصیر مذهب ماست!

کلی شاخ درآوردم خواستم بگم دیگه دیر ازدواج کردن چرا تقصیر مذهبه، یه عمر می گفتند که چرا مذهب پیشنهاد میده که خانوما زود ازدواج کنند، این را نگفته بودم  که جناب استاد فرمایشاتشان را یا با فهم فرمایشات دانشجو یا بدون فهم با تکان دادن سر ادامه دادند و بماند که امروز از حج رفتن خودشان هم تعریف کردند و چه چیزهای که نفرمودند که همه از نادانی این عزیز بزرگوار از مذهب حاکی است.

خوب عزیز من اگه وارد نیستی مجبوری اظهار نظر کنی؟ نه تو بگو مجبوری؟ خوب لابد مجبوری دیگه.


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در چهارشنبه 87/5/23 و ساعت 11:8 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عذای اباعبدالله
غزه، مدتهاست در ذهن شهدای ماست. تقدیم به شهدای غزه مصاحبه ای از
نوار غزه
درد
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا