سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان کوتاه(سرباز خانومم معلم)

بسم الله الرحمن الرحیم

و صل الله محسن سیدنا محمدواله وعجل فرجهم

سرباز خانوم معلم

سر صف ناظممان اقای شهبازی با ترکه ایستاده است، حال خودم نیستم، محمد جلوی صف ایستاده، از اول صف تا خودم را چند بارنگاه میکنم، محسن را نمیبینم، غایب شده.خوش به حالش.به زرنگی‌اش غبطه میخورم.

هرکاری کردم که امروز مثل محسن غایب شوم نشد، اقاجان به زور آوردم تا در مدرسه و انقدر ایستاد تا مطمئن شد که رفته ام سر صف.فکر میکرد که دل درد را بهانه کرده ام که بروم تظاهرات.البته دل درد را بهانه کرده بودم اما نه برای اینکه بروم تظاهرات. صدای ترکه ها که شهبازی کف دستش میزند،‌ دلم را میریزد.چند بار از جلو نظام میگوید و بعدبچه ها با صف حرکت می‌کنند.شاید هم اصلا کاری به کارمان نداشته باشد، شاید اصلا خانوم معلم به کسی چیزی نگفته باشد.شاید هم اصلا خانوم معلم هم غایب شده باشد.دلم کمی قرص میشود.

نوبت کلاس ما میشود، شهبازی محمد را که از صف میکشد بیرون، امیدهایم برباد میرود.صدای قلبم را میشنوم.

اگر یک لحظه سرش را برگرداند، من از ته صف فرار می‌کنم.اما سرش را جم نمیدهد به من نگاه میکند،

از کنارش رد میشود، چند قدم که میروم، نفس راحتی میکشم، انگار که مرا ندیده است.چند قدم نرفته ام که دست بزرگش را روی سرم میگذارد و من نمیتوانم حرکت کنم.

- یالا دفتر.یالاکره خر.

با محسن و محمد از جلسه قران زدیم بیرون.محسن عکس های قطاری ریز امام را توی جیبش گذاشت و دویدیم رو به مدرسه.مدرسه‌ی پارسالی نزدیک تر بود، توی حیاطش هم  باغ داشت، خیلی بهتر از مدرسه ی امسالی اما حیف که پایه ی پنجم نداشت.

کفشم زیرش نازک بود و چند بار روی یخ های کوچه پس کوچه ها سر خوردم.سر کوچه‌ی مدرسه، محمد ازنفس افتاد و مجبور شدیم وایسیم.نوک انگشت پاهام ذوق ذوق میکرد، به محمد گفتم:دیر میشه.بریم؟

محمد صورت مثل لبو قرمزش از هم باز شد و برایم رو به ته کوچه ابرو انداخت.

ته کوچه،  ژیان شوهر خانوم معلم پیچیده بود  و داشت به سمت در مدرسه می‌آمد. انگار کف ژیان چسبیده بود روی زمین، من هم خنده ام گرفت و به محسن نگاه کردم اما او اصلا نخندید.جلوی مدرسه معلممان پیاده شد، فنر های ماشین که تا ته فشرده شده بودند آزاد شدند  و شاسی ژیان کاملا از روی چرخ ها بلند شد.خانوم معلم که در را بست، ژیان با شتاب از مدرسه دور شد و از جلوی ما پیچید.به محسن نگاه کردم و گفتم:

-          بیچاره ژیانه، لامصب خانوم یه تن وزنشه.

محسن به صورتم چند لحظه خیره ماند.گفتم

- چیه؟

-           گناه داره..غیبت نکن.وزن اون به توچه مربوطه.تا چهل روز نمازات قبول نیست بدبخت.

-          برو بابا چی چی غیبته.

-          نیست؟

-           این اصلا سربازی میاد سرکلاس.

محمد طرف من درآمد که راست میگه، بیخودکرده بی حجاب میاد سرکلاس.

محسن سرش را پایین انداخت و به سمت در مدرسه راه افتاد.

محمد گفت من یه روز حالیش میکنم سر کلاس ما باید حجاب داشته باشه.

دنبال محسن دویدم و گفتم، هی تو که ادعات میشه، چطور عین خیالت نیست این اینجوری میاد سرکلاس؟

محسن گفت خیلی هم عین خیالم هست.

محمد هم از پشت رسید و گفت خوب پس باید نذاریم اینجوری بیاد سرکلاس، بعد هم ما از دستش خلاص میشیم.درس بی درس.

محسن به محمد نگاه کرد و گفت:

-          حرفی نیست  نذاریم اینجوری بیاد اما غیبت هم نکنیم.

گفتم: باشه بابا، اما اگه مردین بیاین یه کاری بکنیم که دیگه اینجوری نیاد.

محمد صورتش را به سمت من برگرداند و گفت چجور کنیم یعنی؟ کمی فکر کردم و گفتم

 وقتی زنگ خورد با سنگ بزنیمش.هم ادب میشه هم گه سرش بشکنه یه چیزی میبنده روش.خوشم آمد.از نقشه خیلی کیف کردم، .دوباره با شوق گفتم اگه سرش بشکنه یه چیزی میبنده به سرش.

ترس توی صورت محمد نشست و سرش را انداخت پایین.

به محسن گفتم مردش هستی؟ نگاهش را روی زمین انداخت و گفت: من سر کسی رو نمیشکنم.

محمد هم از خدا خواسته‌ گفت راست میگه، گناه داره، مگه شهر هرته بزنی سر بشکنی.

- مگه شهر هرته این بی حجابی میاد سر کلاس ما؟

محسن راه افتاد رو به مدرسه، محمد هم دنبالش.

داد زدم، فقط ادعات میشه محسن اقا، وقت عمل هیچی بارت نیست.باشه سر نشکن، میزنیم کنارش.میزنیم کنارش

دوباره گفتم، سرش پیش کش،.فقط کنارش.نترس بابا. برگرد. محسن برگشت.

-          فقط میزنیم کنارش ها.

-          باشه .محمد تو هم هستی یا میترسی؟

-          اخراج میشیم.

-          خب بشیم.بهتر ازینه که هرروز، حالا هر چی من بگم این میگه غیبت نکن.

محمد کمی من و من کرد و گفت هستم.

محمد بدون اینکه به پشتش نگاه کند وارد دفتر میشود، چشممم که به محسن می‌افتد ناخودآگاه میایستم.زیر لب میگویم خب خره غایب میشدی.

شهبازی هلم میدهد تو.خانوم معلم هم ایستاده است.اقای توکلی پشت میزش نشسته است.من و محسن و محمد کنار هم می‌ایستیم.شهبازی ترکه اش را بلند میکند و به کف دستش میکوبد.بوی عطر خانوم معلم همه ی دفتر را پر کرده ، چقدر ازین عطر اقم می‌آید.خیلی دلم میخواهد به صورت خانوم نگاه کنم اما جرئت نمیکنم.صدای نازک شهبازی با صدای ترکه ای که به کف دستش میکوبد پیوند میخورد.

-          کدامتان سنگ زدین؟

محمد من و من کنان میگوید اقا به خدا مانبودیم.به خدا اینا بودن.

-          کی بود؟

-          دندان هایم بهم میخورد.به صورت محسن نگاه میکنم که سرش را پایین انداخته.

سر کلاس همه‌ی فکرو ذکرم سنگ و سر شکسته ی خانوم معلم بود.هیچی از درس نفهمیدم.

مدرسه که خالی شد، من و محسن و محمد پشت تیر چراغ برق کنار در مدرسه ایستاده بودیم.قلبم تندمیزد.ژیان قرمز جلوی در مدرسه پارک کرده بود.محمد گفت پسر آمد.

تند به محمد نگاه کردم و از تیر برق فاصله گرفتم.

محسن هم. و بعدمحمد.چند متر تا هدف فاصله بیشتر نبود، سنگ را توی دستم فشار دادم، خانم معلم سرش را رو به ما گرداند.ابروهاش را در هم کشید.انگار هیچ کس غیر از من توی کوچه نبود، خانوم چشم های درشتش را ریز کرده بود و به چشم های من خیره شده بود، انگار زیر لب فحش هم میداد.از همان هایی که همیشه سرکلاس میگفت.

مردشور ببرتت حمال.بازم که ناقص نوشتی.

آب دهانم رو قورت دادم، دستم خیس عرق بود، سنگ توی دستم خیس شده بود و لیز خورد و افتاد روی زمین.

به عقبم نگاه کردم، محمد سر کوچه داشت میدوید، من هم با همه‌ی زورم دویدم.ته کوچه که رسیدم  به عقب برگشتم، محسن دستش توی هوا بود، سنگی که انداخته بود جلوی پای معلم روی زمین خورد و دوباره که از زمین جست، روی دامن خانوم نشست.

پشت دیوار پناه گرفتم، شوهر خانوم معلم از ژیان پیاده شده بود.محسن که انگار تازه فهمیده بود که هیچ کس دورش نیست شروع کرد به دویدن.

شهبازی به من و محمد اشاره میکند که برید سرکلاس‌هاتان.محسن ایستاده است.دلم برایش ریش ریش میشود، شهبازی میگوید، براچی سنگ انداختی به خانوم معلم؟

محمد یواشکی به من  میگوید، بدبخت شدیم.

محسن سرش را بلند میکند و میگوید:

چرا باید خانوم معلم بی حجاب بیان سر کلاس؟شهبازی ابروهای درهمش را بیشتر فشار میدهد، رنگش سرخ شده است، ترکه را بالا میبرد و میگوید:

کره خر به تو چه مربوطه آخه.

ترکه را که پایین می‌آورد، چشم‌هایم را میبندم، صدای خوردن ترکه به جایی نمی‌آید، فقط فس توی هوایش را میشنوم وچشمم را باز میکنم، محسن جاخالی داده است، شهبازی دوباره ترکه را بالا میبرد و محسن به عقب فرار میکند، شهبازی می‌افتد دنبال محسن، محسن دور میز شهبازی را میدود و شهبازی هم دنبالش، خنده ام گرفته.محسن باز هم دور میز را میدود، شهبازی هم.محسن بالاخره از دفتر میپرد بیرون.محمد دندان هایش به هم میخورد، من هم به سمت در میدوم و خودم را از لای دست شهبازی میکشم بیرون تو راهرو.شهبازی برمیگردد توی دفتر، شهبازی مانده است و محمد.(سید مهرداد موسویان )

 


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در شنبه 86/11/27 و ساعت 6:32 صبح
نظرات دیگران()
ذولجناح

بسم الله الرحمن الرحیم

سوار دیگر نای جنگیدن ندارد.سوار نای جنگیندن ندارد و پیشانی روی یال اسبش میگذارد.دست هایش از دو طرف، روی گردن مرکب رها شده اند.یال های قرمز را باد پریشان نمیکند.اسب دور میزند و آرام میگیرد.اسب پاهایش را برنمیدارد، روی زمین میکشد.اسب سوارش را نمی اندازد.اسب آنقدر نرم قدم روی شن های داغ می سراند تا چشمش را گودالی میگیرد.اسب داخل گودی میشود،زانو میزند، پهلو روی خاک میگذارد و سوار را روی زمین میخواباند.صورت اسب خیس است.لب های خشکیده ی سوار تکان میخورد.

نفرین نمیکند، ناله نمیزند، الهی رضا به رضائک تسلیما لامرک.

اسب سر بالا میگیرد.به اطراف نگاه میکند، هیچ یاوری باقی نمانده است.دور میگردد، چاره ای نمیبیند، دوباره برمیگردد، خود را روی بدن سوار میخواباند، خود را خونی میکند، باید برگردد، شاید هنوز در خیمه گاه کمکی باشد، هر چه باشد، سبطه ی پیامبر خدا در خیمه گاه است.او چاره‏ی بیچارگان است.اسب سراپا سرخ میشود، به تاخت از قتلگاه بیرونی می‏شود، شیهه نمیکشد و با همه‏ی قدرتش بر خاک زیرپایش نعل می‏کوبد.دور خیمه گاه شیهه میکشد، کمکی بیاید، کمک می‏طلبد، سوارش تنهاست.

از آنچه می‏بیند شرمنده میشود، تا به خود می‏آید،کودکان خردسال دوره اش میکنند.کودکان به هوای پدرشان از خیمه بیرون دویده اند، عمه نتوانسته جلوشان را بگیرد.پدرشان را میخواهند، اسب گریه نمیکند، سرش را خم کرده است، کودکان یالش را میکشند، چشمش را میبندد، صدایی میشنود؟صدایی میشنود از جنس نور، صدایی میشنود از جنس صدای سبطه ی پیغمبر، صدای سکینه سلام الله است.

میدانم که پدرم شهید شده است، ولی بگو آیا به او جرعه ای آب نوشاندند و شهیدش کردند؟

اسب چشم نمیگشاید،  زبان مییگشاید.صیحه میزند:

قتل الحسین عطشانا.

((نه سید الشهدابر قتال طاقت داشت

نه ذولجناح دگر تاب استقامت  داشت

هوا زباد مخالف چو نیلگون گردید

عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید))

به قتلگاه ذولجناح پهلو داد

سوار خسته‏ی خود را برآن زمین بنهاد

چو دید سیدالشهدا را درآن میان تنها

نه یک بشر کمکش، نه وحش در صحرا

به هر طرف که نگه کرد از پی یاری

ندید جز تن خونین یوسفان بازاری

به خون سید الشهدا یال خویش خونین ساخت

به سمت خیمه ی آن ماه پیکر تاخت 

 


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در یکشنبه 86/11/7 و ساعت 12:17 صبح
نظرات دیگران()
حواسش به همه چیز هست

بسم الله الرحمن الرحیم

وصل الله علی سیدنامحمد واله

صدای زنگ توی گوشم میپیچد.به سعد نگاه میکنم که عرق روی پیشانیش نشسته است و طناب افسار توی دستش را میکشد.عربی صدا میزند، برگردید.باید برگردید.خوشحال میشوم.

سعد به عبدالله نگاه میکند و میپرسد، کجا برگردیم؟

عبدالله میگوید، پیامبر دستور داده برگردیم.همه باید برگردیم به خم.همه آنجا جمعند.پیامبر میخواهند صحبت کند.خوشحال تر میشوم.آخر سعد چه میفهمد که این حج، حج آخر پیامبر است.

سعد عرق پیشانیش را میگیرد و میگوید خیلی از خم دور شده ایم، شما برگردید، بعدا هرچه پیامبر گفت تو برای من هم بگو.

سست میشوم، من میخواهم صحبت های پیامبر را بشنوم، میخواهم او را ببینم.گردنم را میکشم.سعد هم دستش را.

عبدالله میگوید، دستور پیامبر است، باید همه انجا باشند.

سعد مکث میکند.

-          یعنی چه خبر شده؟چرا باید همه آنجا جمع باشند؟خب خبر را با پیک میرساندند.

-          چه میدانم، لابد با پیک نمیشده.در هر حال وقتی که برگشتیم متوجه میشویم.

-          اصلا شاید نرسیم.

-          نه میرسیم، انقدر منتظر میمانند که همه برسند.

سعد حرصش را روی افسار دستش خالی میکند و آن را با شتاب میکشد.گردنم خم میشود، اما تقلایی نمیکنم.......

تا خم چیزی نمانده است.همه مشتاق دیدار پیامبر هستند.آفتاب سوزان پوست ها را میسوزاند، مشک ها پر و خالی میشوند.همه منتظر هستند، باید همه برسند، کسانی که رفته اند یا نرسیده اند، همه باید جمع شوند.دلم بی قرار است.گردنم را بلند میکنم، بالاخره صورتش را میبینم.آرام ایستاده است.ای کاش سعد مرا زیر پایش ذبح میکرد، جز این آرزویی ندارم.از شوق صدایی میکنم، چشم های پر محبتش از دور به چشمانم می افتد و باز هم همان لبخند.همان لبخندی که دل سنگ را نرم میکند، همه را دیوانه میکند. انگار پیامبر حواسش به همه چیز جمع است، به انسان ها به شتر ها به سنگ ها، کنارش از جهاز شترها منبری ساخته اند.کاش سعد جهاز مرا هم زیر پایش می انداخت.سعد بی حوصله است.عبدالله میدود و به پیامبر سلام میدهد.

کنار پیامبر پسر عمویش ایستاده است، پسرعمویش یا دامادش، پسرعمویش یا برادرش، پسرعمویش یا خودش، انگار که یکی باشند.اسمش علی است، از اسمش بدنم مورو مور میشود. او مثل غلام کنار پیامبر می ایستد، وقتی که در مکه سعد مشغول  طواف بود من از دور علی را میدیدم، آنجا کنار پیامبر بود.میگویند علی همه جا کنار پیامبر است.

شتر زبیر میگفت، شمشیر زدنش را هیچ کس مثل من ندیده است، میگفت، هماوردی ندارد، میگفت پشت به کسی نمیکند. شتر های غنیمتی از خندق و خیبر، چه چیز ها که از علی نگفته اند.

صدایی همه را به سکوت میخواند.پیامبر از منبر بالا میرود، علی هم از منبر بالا میرود، دست علی در دستان پیامبر است.تابه حال هیچ کسی منبر دو نفره ندیده است.اما دونفر نیستند، یک نفر هستند.یک ریشه دارند،‌ یک نور هستند.وقتی این یکی جان آن یکی است.وقتی

صدای پیامبر در صحرا میپیچید، هیچ زنگوله ای صدا نمیکند، هیچ شتری خرناسه نمیکشد، آخر میدانند حج آخر پیامبر است، دیگر پیامبر را کعبه هم نمیبیند.چطور کعبه طاقت می آورد؟

من چگونه طاقت بیاورم؟ پیامبر میگوید من مولای هر کسی هستم، ازین پس  این علی مولای اوست.

دست علی را بلند کرده است.اشک در چشمانم حلقه شده است.کاش زبان داشتم و ولایت علی را شهادت میدادم.

کاش به مبارک باد این ولایت زیر پای علی ذبح میشدم.

پیامبر از منبر پایین آمده است و عبدالله و سعد دویده اند تا دست علی را ببوسند، دویده اند تا به او تبریک بگویند.لبهای علی خندان است، همان لبخندی که دل سنگها را آب میکند.همه را دیوانه میکند.

کاش سعد مرا نبسته بود، طناب را میکشم، گردنم را کج میکنم، تقلا میزنم.کف از گوشه ی دهانم بیرون میریزد. اما چشم های علی مثل چشم های پیامبر است. چشم های علی به همه چیز توجه دارد، حواس علی به همه چیز جمع است،‌ به انسان ها به شتر ها به سنگ ها، و به من. چشم های پر محبت علی مرا نوازش میکند.دلم آرام میشود.دیگر تقلا نمیکنم.


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در شنبه 86/10/8 و ساعت 12:32 صبح
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عذای اباعبدالله
غزه، مدتهاست در ذهن شهدای ماست. تقدیم به شهدای غزه مصاحبه ای از
نوار غزه
درد
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا