سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آغاز همه ی کارها با اسم حضرت باری تعالی

بسم الله الرحمن الرحیم
و صل الله علی محمد واله الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین
خوب این برا اینکه ابتر نباشه
برا اینکه خالص باشه چیکارش کنم؟
به هرحال اینجا قراره یه سری مطلب بذارم نظیر داستان
این یکیش

بسم الله الرحمن الرحیم

 

توکلت علیک

قران میخوندم، دیدم نوشته شهدا زنده هستند و نباید اونها رو مرده فرض کرد، یه دفعه چشمام برقی زد، پریدم طرف کاغذ و خودکار، خیلی وقت بود که چیزی ننوشته بودم، مخم یخ کرده بود، تصمیمم را گرفتم، با همه ی توانم تمرکز کردم، به چشمانت زل زدم به این امید که تو بگویی و من بنویسم، به صفحه ی روبروم یه نیم نگاه انداختم و بازهم چشمانم رو به تو دوختم، نمیدونم چقدر طول کشید، دوباره به ادامه ی خطوط کاغذ نگاه کردم، خیلی خیلی طولانی اند،...

کوووو تا من یه مطلب قابل ارائه داشته باشم؟ اصلا من که قرار نیست بنویسم این تویی که مینویسی، بعدهم من اسمم رو ریز زیر حرفات مینویسم شاید هم....وای، بلندیه این جسارت تنم رو لرزوند، یعنی ممکنه اسم خودم رو ننویسم ؟ وقتی میشه زرنگ بود چرا کله خر بازی در بیارم؟ اگه گندش دربیاد که از شهرت لذت میبرم چی ؟ وقتی به چهره ی تو نیگا می کنم حالم از خودم به هم میخوره. پس حالا فعلا ول کنم تابعد تصمیم میگیرم اسمم رو پای متن جناب عالی تایپ کنم یا نه .

دوباره به صورتت نگاه میکنم، دیگه کاملا از تو بریدم و فقط به ادامه ی این متن فکر میکنم، ای بابا همش یه صفحه هم نشده، تو هم که هیچی نمیگی، خب باید خودم حدس بزنم که عکس شهید چه درد و دلی ممکنه داشته باشه. خب معلومه که عکس شهید صحبت نمیکنه ولی من باید از الهام هایی که به دلم میاد استفاده کنم تا پیام شهید رو برسونم، مثلا چی؟ مثلا اینکه..... مثلا اینکه...... واقعا هیچی ؟ ای بابا! همش یه صفحه شده که! از خودم بدم میاد چی فکر میکردیم چی شد، گفتیم الان کلی برامون حرف میزنی. بغض میکنم، انگار دستت رو گذاشتی روی گلوی من. چیکار داری میکنی؟ خفم کردی دستت رو بردار.

حس میکنم خدا از گلو تا چشمام یه دوشاخه ی مستقیم مسی خلق کرده، اگه یه وجدانی نبود که هر چیزی که باهاش خیلی ناجوره رو  پس بزنه الان از تو هم بدم میومد، اینو اون دکتره میگفت بهم. بخاطر اینکه با من قهر کردی، بخاطر اینکه حتی یه کلمه هم از ما دریغ میکنی، خوب مگه چی میشه یه کلمه حرف بزنی ؟ ما هم بالاخره به یه جایی برسیم دیگه، خواهش میکنم، میدونم داری افه ی با مدعی نگویند اسرار عشق ومستی رو میذاری، شاید اصلا بهت اجازه نمیدن که حرف بزنی؟ خب الان درستش میکنم. خدایا رحم کن این با من حرف بزنه، حرفاش رو بگه تا من به نسل جوون منتقل کنم ،به بچه هایی که او رو ندیدن، درک نکردن، شاید خیلی ها نفهمند که آخه این عکس چرا انقدر خونی مالیه؟ بابا این وظیفه ی منه که حرف ایشون رو بزنم، اینجای دعا رو نمیدونم که راسته یا دروغ؟ بازم نگاه، بازم نگاه، بازم سکوت، بازم سکوت. اصلا میخوای حرف بزنی بزن ،حرف نمیزنی نزن. حالا یه رمان نمیشه داستان کوتاه که میشه، تازه چند بار متن رو میخونم، شاید جالبترش هم بکنم. دیدی من بردم، من بردم ،من، تو، تو هم  که ساکتی، ساکت ،مظلوم، مظلوم، اخ دلم گرفت، بازم همون دوشاخه توی گلوم میجنبه، باخودم میگم شهید حرف خودش رو با خونش زد دیگه تو چرا فکر کردی با جوهرت میتونی حرف اون رو بزنی؟ کاش میرفتم سراغ یه موضوع دیگه همش تقصیر تو بود، چقدر وقت صرف کردم، مگه ایه ی قران نبود که شهدا زنده اند ؟ پس چرا تو بامن حرف نزدی؟ ها؟ ها؟ من  از قران برات خوندم، از خودم که نگفتم ، میخوای نشونت بدم ؟ ها؟ ببین، همین جوری نگفتم، قران ،قران، میفهمی چی میگم؟ قران. پس چرا اینجوری شد؟ قران که هدایته؟ پس چرا ایندفعه کار نکرد؟ انگار یه چیزی ازت دارم  میشنوم ،چی؟ اها:  ولایزید الظالمین الا خسارا، حیرت میکنم مبهوت میشوم و مینویسمش: و لا یزید الظالمین الا خسارا .و لا یزید، یعنی: اضافه نمیکند، الظالمین هم نقش میشه که همونه دیگه، الا خسارا که حلاجی میشه جا میخورم، بامنی؟ کی ظالمه؟ با خودم میگم، خب نوشتم ممنون. باشه دیگه نوشتم. میگم نوشتمش اینهاش. هیس. ساکت، بسه دیگه بسه. بس کن خواهش میکنم بس کن دیوونه دارم میشم. از همه چیز متنفرم داد میکشم بسه دیگه ولی بازم بازم. به میز صندلیم به همه چیز میگم زود باشید هلهله کنید که صداش به گوشم نرسه و همه شروع میکنن:، آْی هیوی هیت هی ی ایم هیوی یه عجب بلبشوای شده. نمیشه صدا بازم داره میرسه! خودم دستم رو روی گوشمم میذارم و داد میکشم با تمام وجود نعره میکشم،آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ. در که باز میشه میترسم  و گریه ام میگیره ولی نمیتونم داد نزنم، دوتا پرستار از این ور اون ورم میگیرن و اون یکی سرنگ رو فرو میکنه، وقتی سرنگ رو در میاره ، آهسته تر نعره دارم میزنم  اضطرااابم فرووو میررییزه دییگه صدای شهیید نمیییاد وللی بازم هلهله ی اشیااااااایه اتااااااااااقمم اتاااااااااااااق که نهههههههههههههههههه بننننننننننننننننننننننننننننننننننددددددددددددددددد------------------

 


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در شنبه 85/12/12 و ساعت 12:58 صبح
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عذای اباعبدالله
غزه، مدتهاست در ذهن شهدای ماست. تقدیم به شهدای غزه مصاحبه ای از
نوار غزه
درد
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا