سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ضرر کدام بیشتر است؟

بسم الله الرحمن الرحیم

و صل الله علی محمد واله

 

 

بعد از نماز،‌از جاش بلند نشد. آخوند مسجد ، رفته بود بالای منبر و سخنرانی میکرد. مرتضی یک کلمه اش رو هم متوجه نمیشد.همش به فکر باباش بود، از دستش خیلی حرصی بود. از دست خودش هم حرصی بود که تا حالا نتونسته بود شیشه های مشروب باباش رو خورد کنه،‌از خدا میترسید از دست خدا هم. ،‌اگه خدا انقدر به پدر و مادر سفارش نکرده بود،.اقلا صداش روبلند میکرد وسرش داد میکشید که انقدر زیاده رونی نکن. با خودش فکر کرد که بابام یه منافق تمام عیاره. آخوند مسجد هم صفات منافق رو یکی یکی شمرده بود و به اینجا که رسید صداشو بلند کرد تو منافقی،تویی که از دستورات خدا زورت میاد منافقی،‌ولو اینکه میای مسجد، میای منبر. مرتضی حواسش کاملا به سخنرانی جمع شد. اخوند ادامه داد،‌فکر نکن فقط کسی که شیش تیغه میکنه،‌اهل ورق و شرابه و کوفته،‌بدبخته. بله او مشکل داره ، ولی مشکل او عیانه،‌درد او مشخصه،‌دیگران روی او حساب مذهبی نمیکنن. با او برخورد میکنند،‌میگیرن حدش میزنن، ولی اونی که منافقه چی؟او ضربه میزنه‌، ولی با ظاهر سازی باریک الله هم میشنوه. عرضم رو جمع کنم،منافق سه تا صفت دارهاول ، قول میده ولی وفا نمیکنه.. دوم،‌دروغ میگه. سوم ، در امانت خیانت میکنه. ولسلام علیکم و رحمت الله وبرکاته. مرتضی خیلی کیف کرد،با این اوصاف باباش منافق نبود.رچه وقتی که مست بود غیر قابل تحمل بود،‌اما منافق بودن یه چیز دیگست. آخوند داشت کفشش رو جلوی پاهاش میذاشت تا از مسجد بره بیرون. مرتضی توی کوچه بهش رسید. حاج اقا وقت دارید،‌من سوال دارم،‌یعنی سوال که نه ،‌مشکل دارم.یعنی بابام مشکل داره. آخوند برگشت و سلام داد،مرتضی هم. راستش من الان قرار دارم،‌برا شما اشکالی نداره فردا با هم قرار بذاریم؟مرتضی گفت ،‌نه چه اشکالی داره؟آخوند گفت پس فردا انشاالله یه ربع به شیش جلوی در مسجد. مرتضی با خودش فکر کرد که کسایی مثل حاج اقا که ملاک ها رو میگن چقدر مفید هستند.... ساعت هفت بود و مرتضی داشت خودش رومیخورد، یه ربع بود که داشت چند تا لیچار ناجور داخل یه جمله ی بلند رو این ور اون ور میکرد که بعد از سلام بار حاج اقا کنه. اصلا بهش میگفت ، منافق نیم ساعته من رو کاشتی اینجا،بعد میری بالای منبر میگی به قولتون عمل کنید؟الحق که بابای مست من ،‌حتی وقتی که مسته هم از جنابالی معتقد تره.البته هیچ کدوم رو بعید بود که بتونه بگه. با خودش فکر کرد که واقعا ضرر منافق بیشتر از ضرر کسیه که علنا معتقد نیست. ساعت هشت بود که در مسجد باز شد و مرتضی نه برا نماز،‌به خاطر اینکه به حاج اقا اعتراض کنه رفت مسجد. بعد از نماز از پچ پچ مردم متوجه شد که به حاج اقا یه ماشین زده و الان تو کماست .. مرتضی هم خیلی از قضاوت خودش ناراحت شد هم خیلی از تصادف حاج اقا خوشحال. بلند شد که یه سر بره بیمارستان.تو راه با خودش فکر کرد : کسی که یه ادم مفید اینجوری رو زیر کنه از منافق هم ضررش بیشتره،‌چون حاج اقا ملاک ها رو میگفت. پشت  در اور ﮋ انس خیلی شلوغ بود، مرتضی کلافه شد تا تونست از شیشه به  داخل یه سرکی بکشه. انگار حال حاج اقا خیلی وخیم بود. از مسجد هم چند نفر برا احوال پرسی،قبل از مرتضی رسیده بودن. یکی ازونا که یه خورده مسن تر بود به اون یکی گفت،‌دیدی طرف و که زده؟نه کجاست؟ته سالنه ، یه سرباز هم کنارشه. مرتضی با کنجکاوی به سمت ته سالن راه افتاد. یه سرباز هم کنارش بود و هنوز هم دهنش بو میداد.هنوز هم چشماش سرخ بود،‌بگی نگی یه خورده هم شنگل. - مرتضی جان،‌از کجا فهمیدی اینجام؟پی چور شو،‌ببین یارو حالش خوبه؟ببین رفیق مفیق نداری ، خلاصمون کنی ،‌حالم خوب نیست.بیمارستان دور سر مرتضی چرخید. مرتضی گیج شده بودکه آخرش ضرر منافق بیشتره یا کسی که علنی شراب میخوره؟

 

 

 

 


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در سه شنبه 86/2/11 و ساعت 3:54 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عذای اباعبدالله
غزه، مدتهاست در ذهن شهدای ماست. تقدیم به شهدای غزه مصاحبه ای از
نوار غزه
درد
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا