سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حواسش به همه چیز هست

بسم الله الرحمن الرحیم

وصل الله علی سیدنامحمد واله

صدای زنگ توی گوشم میپیچد.به سعد نگاه میکنم که عرق روی پیشانیش نشسته است و طناب افسار توی دستش را میکشد.عربی صدا میزند، برگردید.باید برگردید.خوشحال میشوم.

سعد به عبدالله نگاه میکند و میپرسد، کجا برگردیم؟

عبدالله میگوید، پیامبر دستور داده برگردیم.همه باید برگردیم به خم.همه آنجا جمعند.پیامبر میخواهند صحبت کند.خوشحال تر میشوم.آخر سعد چه میفهمد که این حج، حج آخر پیامبر است.

سعد عرق پیشانیش را میگیرد و میگوید خیلی از خم دور شده ایم، شما برگردید، بعدا هرچه پیامبر گفت تو برای من هم بگو.

سست میشوم، من میخواهم صحبت های پیامبر را بشنوم، میخواهم او را ببینم.گردنم را میکشم.سعد هم دستش را.

عبدالله میگوید، دستور پیامبر است، باید همه انجا باشند.

سعد مکث میکند.

-          یعنی چه خبر شده؟چرا باید همه آنجا جمع باشند؟خب خبر را با پیک میرساندند.

-          چه میدانم، لابد با پیک نمیشده.در هر حال وقتی که برگشتیم متوجه میشویم.

-          اصلا شاید نرسیم.

-          نه میرسیم، انقدر منتظر میمانند که همه برسند.

سعد حرصش را روی افسار دستش خالی میکند و آن را با شتاب میکشد.گردنم خم میشود، اما تقلایی نمیکنم.......

تا خم چیزی نمانده است.همه مشتاق دیدار پیامبر هستند.آفتاب سوزان پوست ها را میسوزاند، مشک ها پر و خالی میشوند.همه منتظر هستند، باید همه برسند، کسانی که رفته اند یا نرسیده اند، همه باید جمع شوند.دلم بی قرار است.گردنم را بلند میکنم، بالاخره صورتش را میبینم.آرام ایستاده است.ای کاش سعد مرا زیر پایش ذبح میکرد، جز این آرزویی ندارم.از شوق صدایی میکنم، چشم های پر محبتش از دور به چشمانم می افتد و باز هم همان لبخند.همان لبخندی که دل سنگ را نرم میکند، همه را دیوانه میکند. انگار پیامبر حواسش به همه چیز جمع است، به انسان ها به شتر ها به سنگ ها، کنارش از جهاز شترها منبری ساخته اند.کاش سعد جهاز مرا هم زیر پایش می انداخت.سعد بی حوصله است.عبدالله میدود و به پیامبر سلام میدهد.

کنار پیامبر پسر عمویش ایستاده است، پسرعمویش یا دامادش، پسرعمویش یا برادرش، پسرعمویش یا خودش، انگار که یکی باشند.اسمش علی است، از اسمش بدنم مورو مور میشود. او مثل غلام کنار پیامبر می ایستد، وقتی که در مکه سعد مشغول  طواف بود من از دور علی را میدیدم، آنجا کنار پیامبر بود.میگویند علی همه جا کنار پیامبر است.

شتر زبیر میگفت، شمشیر زدنش را هیچ کس مثل من ندیده است، میگفت، هماوردی ندارد، میگفت پشت به کسی نمیکند. شتر های غنیمتی از خندق و خیبر، چه چیز ها که از علی نگفته اند.

صدایی همه را به سکوت میخواند.پیامبر از منبر بالا میرود، علی هم از منبر بالا میرود، دست علی در دستان پیامبر است.تابه حال هیچ کسی منبر دو نفره ندیده است.اما دونفر نیستند، یک نفر هستند.یک ریشه دارند،‌ یک نور هستند.وقتی این یکی جان آن یکی است.وقتی

صدای پیامبر در صحرا میپیچید، هیچ زنگوله ای صدا نمیکند، هیچ شتری خرناسه نمیکشد، آخر میدانند حج آخر پیامبر است، دیگر پیامبر را کعبه هم نمیبیند.چطور کعبه طاقت می آورد؟

من چگونه طاقت بیاورم؟ پیامبر میگوید من مولای هر کسی هستم، ازین پس  این علی مولای اوست.

دست علی را بلند کرده است.اشک در چشمانم حلقه شده است.کاش زبان داشتم و ولایت علی را شهادت میدادم.

کاش به مبارک باد این ولایت زیر پای علی ذبح میشدم.

پیامبر از منبر پایین آمده است و عبدالله و سعد دویده اند تا دست علی را ببوسند، دویده اند تا به او تبریک بگویند.لبهای علی خندان است، همان لبخندی که دل سنگها را آب میکند.همه را دیوانه میکند.

کاش سعد مرا نبسته بود، طناب را میکشم، گردنم را کج میکنم، تقلا میزنم.کف از گوشه ی دهانم بیرون میریزد. اما چشم های علی مثل چشم های پیامبر است. چشم های علی به همه چیز توجه دارد، حواس علی به همه چیز جمع است،‌ به انسان ها به شتر ها به سنگ ها، و به من. چشم های پر محبت علی مرا نوازش میکند.دلم آرام میشود.دیگر تقلا نمیکنم.


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در شنبه 86/10/8 و ساعت 12:32 صبح
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عذای اباعبدالله
غزه، مدتهاست در ذهن شهدای ماست. تقدیم به شهدای غزه مصاحبه ای از
نوار غزه
درد
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا