سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیشگویی

بسم الله الرحمن الرحیم

وصل الله علی سیدنا محمد واله وعجل فرجهم

روی صندلی نشسته ام و سیگار لای انگشتم را توی جاسیگاری خاموش میکنم.بوی دود اتاق را پر کرده است و سینه ام میسوزد.نه سیگار دروغ است من که سیگار نمیکشم.پس اول داستان را به نظر تو باید چطور بنویسم؟اها خودکار بهتر از سیگار است، روی صندلی نشسته ام و خودکار توی دستم را توی جاسیگاری خاموش میکنم.بوی دود اتاق را پر کرده است و سینه ام میسوزد.دروغ کار خیلی زشتی است.دروغ گفتن خیلی کثیف است.دروغ گو واقعا دشمن خداست.دشمن خدا را باید کشت.لعنت خدا بر دشمن خدا. از خودکار میگفتم.خودکاری که راست بود.پس از سیگار نمینویسم.از سیگاری که دروغ بود.خودکار را برداشته ام که بنویسم.به تو هم مربوط نیست که چرا میخواهم بنویسم.بله به تو اصلا مربوط نیست.بله به تو ، توی خواننده ی محترم.وقتی که کسی کوله اش پراست رنجاندن هم سفر عین خیالش نیست.من هم چون یک حرف خیلی مهم دارم، عین خیالم نیست که تو بهت بربخورود یا بر نخورد.به نفع خودت است که با من تا آخر ستور بیایی.لابد خیال کردی ازین داستان های فورم است که نویسنده با خواننده حرف میزند، ها؟ بله درست فکر کردی.خب این کار جدیدی نیست.بچه ها میگفتند این کار تاریخ مصرفش گذشته.اما به نظر من اگه هر چیز تاریخ مصرف گذشته ای را برداری و چند تا عدد و رقم رویش را جابجا کنی، قابل عرضه میشود.مثلا توی رستورانی که کار میکردم، صاحبش تاریخ روی دوغ را پاک میکرد و میفروخت.خب هیچ کس هم مریض نشد الحمدلله ، جز من که دعوام شد و انداخته شدم بیرون.پس تاریخ مصرف یک چیز نسبی است.مطلق نیست.به نظر صاحب رستوران تاریخ مصرف دوغ ها نگذشته بود،‌ تاریخ مصرف من گذشته بود.چون دوغ شور است و من تلخ.پس من باید این نوشته را هم شور کنم و هم خوشمزه.بعد تو اگه بگی تاریخ مصرف نوشته ات گذشته، خودت را پرت میکنم بیرون.لابد خیال کردی من توانایی همچین کاری را ندارم؟ خیلی اشتباه کردی، خیلی اشتباه کردی.فقط کافیه تو ادامه ی نوشته را نخوانی تا مثل یک آشغال پرت بشی بیرون.امتحانش برا من مجانیه اما برا تو، نه.چون این نوشته قرار است هم شور باشد هم خوشمزه.چطوری؟ به صورت اعجاب انگیز.خارق العاده.اصلا باورت نمیشود.این یک کار نو است.فکر نمیکنم تا به حال در تاریخ ادبیات سابقه ای برایش پیدا شود.چرا؟ چون این داستان داستان زندگی من نیست، داستان زندگی تو است.دیدی.باورت نمیشود.مگر ممکن است من از داستان زندگی تو مطلع باشم؟تو که مرا نمیشناسی.بله نمیشناسی.اما من چی؟ من تو را میشناسم.پس تصمیم گرفتم که داستانت را بنویسم و منتشر کنم.شاید به دستت رسید.خب دیدی، تاریخ مصرف این نوشته نگذشته است.چون جالب است.خوشمزه است.البته تا آخر که بخوانی نه جالب است، نه خوشمزه.آخه چیه این زندگی تو خوشمزه است.اما اقلا داستان زندگی تو برای خودت جالب است.پس از خواندنش لذت خواهی برد.آ آ آ آ،  لابد فکر میکنی دارم بلوف میزنم؟بذار یه آث واست رو کنم کفت ببره.همین امروز صبح.چشمت را از خواب باز کردی.منگ بودی.چیزی از خوابی که دیشب دیدی را به یاد نداشتی.تا اینکه به خاطر وهم اجباری ای که حس میکردی مجبور شدی از جایت بلند شوی.بعد یواش یواش تصاویر خواب دیشبت برایت زنده شدند.نه کامل. چون اصلا روی تصویر ها خیلی وقت نگذاشتی. فقط توی دستشویی که بودی کمی به این تصویر ها فکر کردی. بعد هم هیچی .حالا دیدی.آث رو حال کردی؟خب اگه به نظرت این چند خط که به عنوان برگ برنده ی من مطرح شد ،‌ حقیقت بود، که الان کف بر هستی، الان مرید من شده ای،‌ الان عنانت در دستم است. اگه نه ببخش،  این داستان زندگی تو نبود ، لطفا وقت من رو نگیر و نوشته را بذار کنار، من با تو هیچ حرفی ندارم.ادامه مطالب هم به تو نیست. خب میبینم که تو کف بر هستی و داری با چشم های گرد شده داستان زندگی ات را میخوانی.اما برای اینکه مطمئن تر باشی، یه آث دیگه.تو الان داری به این فکر میکنی که من داستان نویس نیستم ، من رمال هستم.به این میگن فکر خوانی.اما خیلی اشتباه کردی، من رمال نیستم.من داستان نویس هستم.اما راجع به تو خیلی چیز ها میدانم.از کجا؟این هم به تو مربوط نیست. اصلا فکر کن من یک روح هستم و دارم برای سایه ام مینویسم. خب معمولا رمال ها از گذشته خیلی چیز ها را رو میکنند اما از آینده نه.اما من برعکس.همینی که از گذشته برایت گفتم کافیته، بقیه اش را خودت میدانی.من هم لزومی نمیبینم بخاطر سود خودم چیز هایی را که خودت میدانی را برایت بازگویی کنم. اما از اینده ات میخوام یه چیز خیلی مهمی برات بگم.یک حادثه ی تلخ.حادثه ای که قرار است به سرت بیاید و خیلی در زندگی ات موثر است.و این حادثه به تو خیلی نزدیک است.خیلی نزدیک.راستش متاسفانه کاری هم از دست من بر نمیاد.اون حادثه .مرگ یک عزیزاست. نگران شدی؟ عزیز مثلا کی؟چقدر خنگی.عزیز دیگه.عزیز مثل پدرت، مادرت، فامیلت، رفیقت..ای بابا بی ظرفیت چرا عصبانی میشی.من که هنوز راجع به مرگ اینا برات چیزی ننوشتم. خب اما مجبورم که بنویسم.راستی چند سالته؟ لابد میپرسی که چطور نمیدانم،  خب گفتم که رمال نیستم.به فرض 25 ساله ای درست؟ایولله.این حادثه که من میخوام برات بگم بر میگرده به عزیز ترین کس تو.آخی.دلم برات سوخت.میخوای اصلا ولش کنیم.متن را بذار کنار و فکر کن من یک بلوف زن پست هستم.اما وقتی که این کار رو کردی، مدام یادت میاد که من بهت گفته بودم دروغ گو دشمن خداست، خب مرض که ندارم دشمن خدا بشم بخاطر تو.بخاطر تویی که ممکنه یه ذره هم برای من ارزش نداشته باشی.مخصوصا اگه تو رییس احمق رستورانی باشی که من رو انداختی بیرون. من که حاضر نیستم  بخاطر احمقی مثل تو، دشمن خدا بشم. پس نمیتونی این متن رو بیخیال بشی.من دارم ادعا میکنم که امروز میخوام از مرگ یک عزیز بهت خبر بدم.اصلا وجدانت اجازه نمیده که متن رو بذاری کنار.آ آْ آْ .آخر نوشته رو سعی نکن ببینی.هیچ تاریخی نوشته نشده.باید از مفاهیم پله پله تاریخش رو بفهمی. اما اینکه اون عزیز ترین کست کیه.بهت میگم. بهم گفتی چندسالته؟ 40 سال؟خب ببین اول یک حقیقت رو برات رو کنم.تو چهل سال آینده.روی زمین نیستی.ای بابا انقدر ریز بین نباش.حالا چهل یا پنجاه یا سی.مهم نبودن توه.پس چرا انقدر نگران اون عزیزی شدی که قراره بهت خبر مرگش رو بدم؟خب البته حق داری.خیلی دردناکه.راستی چهل سال آینده که قراره باشی،  مثل چهل سال قبلیه؟یعنی چقدره؟چهل سال قبلی رو یادت میاد؟چقدر طول کشید؟خب یه آث دیگه.الان داری فکر میکنی به اندازه ی یک روز هم طول نکشید.یا حتی به اندازه ی یک چشم به هم زدن. دیدی گذشت.خب پلکت رو بهم بزن. قرار بود بهت از مرگ عزیزت بگم. گفتی چند سالته؟چشم بهم نزن دیگه.مواظب باش.چند سال؟80 سالته. تو دیگه نیستی.تو مردی.من به مرده هیچ خبری نمیدم.بدبخت دستت هم به من نمیرسه که حتی فحش و لعنتم کنی.


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در دوشنبه 86/7/30 و ساعت 11:37 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عذای اباعبدالله
غزه، مدتهاست در ذهن شهدای ماست. تقدیم به شهدای غزه مصاحبه ای از
نوار غزه
درد
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا