داستان - تابلو |
بسم الله الرحمن الرحیم نوشته بوی بن بست میدهد،انگشتان عمدا اشتباه روی صفحه کلید مینشینند و حروف معوج تحویل میدهند.صدای زر زر تلفن آْزار دهنده است و کسی نیست که خفه اش کند.فکر میکنم که هر چه زودتر باید وصیت نامه بنویسم.ولی نمیدانم چرا شعرم می آید. مینویسم: دل تنگی درد بدیست،امیدی به بهبودش نیست،عاشقی درد زشتیست،به دردش افتخاری نیست.هجر کشنده ست ولی وقتی نوشته میشود همه خیال شعر میکنند و سری مجنبانند ،بدبخت آنکه میچشد و میسراید.چشمم را از صفحه ی مونیتور بر میدارم و دزدکی چشمم را به راست میچرخانم.محمد با چشمهای گشاد و کاملا بازدارد به سقف نگاه میکند، دستانم میلرزد، همه ی سعیم را میکنم که لرزش از دید محمد پنهان بماند.به من توجهی نمیکند،هیچ وقت توجهی نمیکند،همه ی فکرو ذکرش اوست، نه اینکه من حسودیم بشود، نه .حق دارد ، او هم جذاب ترار من است هم مهربان تر. صفحه کلید را رها میکنم.بیخیال وصیت نامه ی جدید میشوم، حالا حالا ها باید صبر کنم . عرق سردی به بدنم نشسته ،با خودم فکر میکنم چه خوب که نمیتواند نزدیکم شود،اگر نزدیک میشد، اگر میخواست صورتم را ببوسد،همه چیز را میفهمید،الان هم بالاخره همه چیز را خودش میفهمد، حتما میفهمد که من چقدر مضطرب هستم.محمد خیلی باهوش است و همه چیز را میفهمد.وقتی فهمید چی؟باید چیکار کنم؟نمیدانم ، نمیدانم،.....حتما همه چیز را گردن من می اندازد،حتما قهر میکند،من جای او بودم ،دیگر نگاه هم نمیکردم، انقدر لج میکردم تا بمیرم. بغض گلویم را میفشارد، باید قبل ازینکه گریه ام بگیرد همه چیز را برای محمد تعریف کنم، بله باید خودم تعریف کنم ، من بگویم خیلی بهتر است تا خودش بفهمد.ولی چطور تعریف کنم؟مستقیما؟نه پس می افتد،قشقرق میکند، دیوانه میشود، خدای نکرده میمیمرد. باید غیر مستقیم حالیش کنم.زیر چشمی نگاهش میکنم ،میدانم او هم مرا. شروع میکند به سرو. صدا کردن، حتما میخواهد بیاید بغل من ،شاید هم باز دلش برای او تنگ شده است. تصمیمم را میگیرم ،به طرفش میروم،به چشمش زل میزنم، هر چه باداباد،از او که عزیز تر نیست،فوقش با این خبر او هم پس می افتد او هم میمیرد ، راحتم میکند، به درک ، محمد هم مثل اوست. محمد هم رفتنیست، فقط من بدبخت میمانم، تنها ی تنها.ازهمان اول هم میدانستم ، او برایم ماندنی نمیشود،محمد هم عین باباش است.ولی گناه است ،اگر مستقیم بگم و تلف شود ،جواب خدا را نمیشود داد.دستم ناخواسته به سمت محمد دراز شده و او را بلند کرده ام.او سرش را به سینه ام میچسباند و نمیدانم از کجای دهنش صداهای عجیب درمی آورد. بیچاره نمیداند که چه خبری را قرار است بشنود.محمد جان عزیزم ، همه ی ما میمیریم،همه ی ما میریم پیش خدا و کاری که نباید بشود میشود ،بند چشم ها باز شده است،اشک است که به صورت محمد میریزید،او سرش را بلند کرده است و به صورتم خیره میشود، و من نمیتوانم جلوی اشک را بگیرم،به زحمت ادامه میدهم. پسر عزیزم میدانم که خیلی زود است میدانم تو او را کمتر از شیش ماه است که میشناسی، من هم شاید یکسال بیشتر از تو. محمد جان می دانم این شیش ماه او را از من بیشتر دوست داشتی ،خوب من هم او را بیشتر از تو.حالم بد میشود، میخواهم بالا بیاورم،ادامه میدهم، محمدم ،عزیزم ،خدا به تو صبر بدهد ،تسلیت من را قبول کن.هیچ کس قرار نیست در این دنیا تا آخر بماند.ماهم خیلی زود میرویم. پیشش ،الهی دورت بگردم اینطوری نگاهم نکن.دست من نبوده که،خدا خواسته است. حرفم که به اینجا میرسد، شانه هایم آنقدر تکان تکان میخورد که نفسم را میگیرد.صدای گریه با سرفه هایم قاطی میشود و مرا میترساند، محمد همچنان به صورتم خیره است ، جیک نمیزند،نکند شوکه است،نکند مرده است؟میترسم بیافتم و او را به زمین بیاندازم ،سریع از خودم جدایش میکنم و سرجایش میگذارم.سرم گیج میرود و دیگر همه چیز سیاهیست.------------- نمیدانم چقدر گذشته است، فقط احساس میکنم سرم از پشت شکسته. دستی مثل دست او موهایم را چنگ میزند، با همان عطر با همان بو،با همان ظرافت و من چشمانم را طبق معمول باز نمیکنم، ممکن است برگشته باشد؟ممکن است او شهید نشده باشد ، هر چه دیده ام یک خواب باشد؟شاید،شایدم هم همه چیز راست باشد این دست یک دروغ،ممکن است توهم باشد.اگر توهم هم باشد خدا کند که تمام نشود.خدا کند که همیشه باشد، کاش چشمم را باز نکنم تا این توهم تا آخر عمر با من بماند.ولی من هوشیارم ، کاملا به هوش آمده ام، سرم درد میکند و از پشت شکسته است. با خودم فکر میکنم چه خوب که محمد را سر جایش گذاشتم وگرنه ،طفلی به زمین می افتاد و یه چیزیش میشد.و باز هم همان دست است که نازم میکند و انگشت به صورتم میکشد،باورم میشود که او برگشته است ،او شهید نشده است ، با همان ادا اصول هایش، .یعنی چشمم که دارد آرام باز میشود، چشم او را میبیند؟چشمم باز باز است و شوکه میشوم. محمد جلویم چار دست و پا نشسته ، صورتش را روی صورتم خم کرده و دارد با صورتم بازی میکند.وقتی که چشم بازم را میبیند از ته دل قه قهه میزند،درست مثل خندیدن های پدرش. خدا به ما صبر بدهد. نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در سه شنبه 86/2/18 و ساعت 11:51 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
منوی اصلی
نویسندگان وبلاگ
نوشته های پیشین
جستجو
لینک دوستان
خبر نامه
وضعیت من در یاهو
موسیقی وبلاگ
|
|