سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چرا الان میگن ما بمب نداریم؟

بسم الله الرحمن الرحیم

گفتند بمب اتم دارن باید بهشان حمله کنیم.فکر کردند که ما میگیم، نه اقا تو روخدا حمله نکنید.مارو نزنید ما رو نزنید.میخواستن بشنون که ما بگیم بمب نداریم به خدا، لطف کنید و ما رو نزنید.ما رومیگی؟گفتیم رگ دارین حمله کنید.یالا ببینم.حمله کن دیگه.آقا اونا رو میگی؟دیدن نمیشه، آخه کی میشه حمله کنن؟دیدن خیلی ضایع ست از یه طرف گفتن اینا بمب دارن باید بهشان حمله کرد، از یه طرف نمیشه حمله کرد.پس چیکار میکردن؟هم ما بمب داشتیم، هم اونا جرئت حمله نداشتن.خیلی افت داشت.گفتن اقا اینا اصلا بمب ندارند.سرویس های کذا و کذامان گفته اصلا اینا بمب ندارند.این شونزده سرویس جاسوسی پدر سگ جنجال برا خودشان درست نکرده، اتفاقا راهی جز این نداشتند.این جنجال برا اونا نیست، پدر سوخته ها.آقا جان ما بمب هم داشته باشیم، اینکاره ای؟بیا بزن در نرو.

نقد بهترین برادرم امیرحسین: 

سلام به بهترین برادرم...

 هرچند سادگی نوشته هات را دوست دارم... اما به نظرم در این نوشته خیلی ساده انگاری شده...

هم اکنون نظرسنجی ها به خوبی نشان می دهند که مردم آمریکا با حمله نظامی به ایران موافق نیستند،‏ بنابراین برای حمله نکردن به ایران نیازی به چنین گزارشها و بی اعتبار کردن خود نیست.

 عمومی کردن چنین گزارشهایی بیشتر به یک امتیاز دهی به ایران شباهت دارد تا هر چیز دیگری. من شخصا ترجیح می دهم آن را به عنوان قسمت کوچکی از یک توافق گسترده تر در یک بازه زمانی بسیار طولانی تر(مثلا شش ماه گذشته) ببینم.

زمانی که اولین بار این گزارش را دیدم ناخوداگاه به یاد تاکید چندین و چند باره آقای احمدی نژاد بر مختومه شدن پرونده هسته ای ایران افتادم.

شاید بدیهی باشد که در دنیای سیاست موضع گیری های سیاستمداران و آن چیزی که از کانالهای مختلف به توده مردم منقل می شود لزوما به طور کامل بر آنچه در واقعیت اتفاق می افتد منطبق نیست.

یا حق

نظر اقا مهدی

ما گر ز سر بریده می ترسیدیم

در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در جمعه 86/9/16 و ساعت 12:27 صبح
نظرات دیگران()
مهمان امام رضا

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی

چهارشنبه تعطیلی رسمی بود.دولت پنج شنبه را هم تعطیل کرده بود.جمعه هم که خلاص.سه روز تعطیلی خانه دلم میپکید.باز اداره ادم سرش گرم میشد.صدای سوت بلبلی خانه بلند شد.کبری نشسته بود سر مشق هایش، مهدی هم داشت تلویزیون نگاه میکرد.کبری زیر چشمی به مهدی نگاه کرد که یعنی به من چه،  من نمیرم در را باز کنم.مهدی شانه بالا انداخت و زیر لب چیزی گفت مثل پدرسگ!

داد کشیدم سرشان: خدامرگ داده ها،  یارو رفت میخوام نرید صد سال.از صدای بلندم کبری مثل سیخ راست شد و مهدی مثل فنر جهید.صدای بگو مگوشان توی حیاط به گوشم رسید.

- کیه؟

کبری گفت: ننه بتوله بابایی.

- بگو بفرما ننه بتول.

بلند شدم و تکمه ی پیراهنم را بستم،‌ هنوز سه تا تکمه ام باز بود که یالله   بتول خانم همسایه ی دیوار به دیوارمان را شنیدم.ملیحه دوید و درآنه ی در باهاش روبوسی کرد.تکمه ی آخری جا نرفت و من عصبانی ولش کردم به حال خودش.پیرزن دولا دولا چادر گل گلی اش را پیچیده بود دور کمرش و سرش را از اتاق آورد داخل.

- خیلی خوش آمدی بتول خانم، چه عجبه؟ بفرما

-          سلامت باشی.رولم.

هرسال کارش بود، چهارم پنجم ذی قعده دور میگشت ، از همسایه ها حلالی میخواست ، برای تولد امام رضا میرفت مشهد هر سال هم برای کبری و مهدی و ملیحه سوغاتی میخرید و می آورد..هرکسی عریضه ای نذری هم داشت می انداخت گردن پیرزن.سال قبل ملیحه میخواست هزارتومن بده بهش بیاندازه پشت پنجره ی فولاد که من از دستش گرفتم و توپیدم که اخه خودش بیچاره به زور راه میره، پول تورو چجوری ببره تا پنجره ی فولاد؟

بتول خانم درحالی که چاییش را توی نعلبکی میریخت که فوت کند،‌ رو به من کرد و پرسید:

-          شما نمیاین بریم مشهد روله؟

-          ای بابا حاج خانوم.مشهد پول میخواد

-          نه بابا.مشهد کی پول میخواد ؟

-          چرا خیلی خرج داره

-          نه روله من هر سال دارم میرم دیه،  مهمان امام رضا پول نمیخواد .

از ساده گی اش خنده ام گرفت، خواستم بگم خوب پیرزن لابد سر گنج نشسته ای. فقط رخت و لباس و قیافه ت عین گداهاس. تازه مگه یه پیرزن چقدر خرجش میشد؟اما حالا ما میخواستیم بریم.من و مهدی و کبری و ملیحه چهار نفر، فقط پول رفتنمان کلی میشد.

پیرزن که رفت با خودم بگو مگو داشتم.بالاخره دلم راضی نشد.خیلی سال بود که بچه ها را یک تفریح درست حسابی نبرده بودم.بالاخره کجا بهتر از مشهد. ملیحه را صدا زدم و گفتم دلت میخواد بریم مشهد؟ملیحه ذوق زده شد.چشم هایش که برق زد گفتم: برو به بتول خانم بگو امسال با هم همسفریم..ببین کی میخواد بره، وارده.باهاش باشیم بهتر جا پیدا میکنیم.

ملیحه رفت و من نشستم ، روی کاغذ هزینه ها را نوشتم.

پول رفتن ضرب در چهار. مسافرخانه ده شب به علاوه ی پول خوراکمان.باید برنج و چایی و قندمان را از همین جا میبردیم که .....دلم خواست پیرزن را هم حساب کنم اما نمیشد ، خیلی پول میشد.

چند بار هزینه ی پیرزن را نوشتم و جمع کردم اما سراخر بیخیال شدم.با خودم گفتم اگر انشاالله خرجمان کمتر شد، پول پیرزن را هم حساب میکنم.اما اگه بیشتر شد؟ سه شنبه را هم از اداره مرخصی بدون حقوق گرفتم تا اقلا بشود اسمش را مسافرت گذاشت و فقط خسته گی راه برایمان نماند.

دو شنبه بعد از ظهر ، وقت سوار شدن اتوبوس، برای پول بلیط به پیرزن چند بار تعارف زدم و وقتی دیدم قرص و محکم میگه نه.حسابی اصرار کردم.اما حرفش نه بود.میگفت زشته جلوی امام رضا. من متوجه نشدم یعنی چی ؟.مشهد توی یک مسافرخانه دو تا اتاق کنار هم گرفتیم.

چشم بهم زدنی جمعه عصر شد و میخواستیم شبانه حرکت کنیم.فردا اداره داشتم.. مخارج ازآن چه که نوشته بودم بالا زده بود و من توی خودم بودم.

-          کبری برو ببین بتول خانوم با ما بر میگرده؟

-          چشم بابا.

کبری رفت و برگشت.

-          بابایی خانه نبود.

-          خوب درزدی؟گوشش سنگینه ها.

-          نه بابا کی گوشش سنگینه.

-          زیر لب غرغری کردم و خودم رفتم تا در اتاقش را بزنم.

در اتاقمان راکه باز کردم دیدم صدایش از توی حیاط مسافرخانه بلند است . یا الله یاالله از پله ها بالا می آمد.

منتظر شدم تا برسد.دستش یک چپه اسکناس بود.تعجب کردم.سرش را بالا گرفت و من را دید.

-          سلام بتول خانوم

-          سلام رولم.

-          ما میخوایم بریم امشب.

-          به سلامتی انشاالله.شما هم گرفتی؟

-          چی گرفتم؟

-          پول رولم جان.از آقا پول سفرتان ره نگرفتین؟ ملیحه بشم گفت  فردا اداره داری باید شبانه برگردی.برو رولم دیرت نشه.برو بگیر شب شد.

 

برای شادی روح همه ی مادربزرگ های مسلمان صلوات

 

 


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در سه شنبه 86/8/29 و ساعت 10:52 عصر
نظرات دیگران()
نژاد پرستی بجای وحدت اسلامی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی در کتاب درسی ابتدایی خواندم که شخصی در مجلس پیامبر بود و چون یک غیر عرب وارد شد او خود را کنار کشید و پیامبر او را شماتت کرد(اگه درست خاطرم باشه) و پیام آخرش این بود که عرب وعجم بودن ملاک برتری نیست.با خودم فکر کردم که ای بابا، (در همان بچه گی) مثلا این رو نوشتن که چی؟ آخه کی دیگه فکر میکنه که عرب و عجم بودن ملاک برتریه، انقدر جوامع پیشرفته شده که بفهمه انسان،‌ هر جا متولد بشه انسانه. بعدها هم همیشه وقتی فیلم های مبارزه با نژاد پرستی را نگاه میکردم متعجب میشدم.وقتی از نظام آپارتایت میشنیدم تعجب میکردم.وقتی از بدرفتاری سفید ها با سیاه ها یا سرخ ها میگفتد شگفت زده بودم.تعجبم ازین بود که چطور افراد به ظاهر متمدن بین خود و دیگران به لحاظ رنگ پوست تفاوت قائل میشوند،‌عجبم ازین بود که چطور انقدر احمق هستند که نمیفهمند که انسان هر جایی به هر رنگی متولد شود،‌ انسان است.داخل اتوبوس نشسته بودم، راننده گفت فلان جا یک بچه ی افغانی هشت ساله را از عمد زیر گرفته اند.الان شرمنده و متعجبم که چرا آن لحظه تعجب نکردم.از مسلمان بودن خودم شرمنده ام.از ایرانی بودن خودم شرمنده ام.راننده میگفت آخه فلان جا چند نفر افغانی فلان جنایت را کرده اند.یعنی انقدر نمیفهمید که ملیت دلیل بر جنایت نیست؟یعنی نمیفهمید که هر کسی میتواند جنایت کند؟یعنی نمیفهمید که هر کسی جنایت کرد خودش مسئول است نه حتی خانواده اش؟یعنی وقتی یک ایرانی 40 تا بچه را مورد تجاوز قرار داد، میتوان همسایه اش را شماتت کرد؟

باز هم باید بپرسم، ایا همه ی انسان ها برابرند؟عرب و عجم نزد خدا یکسان است؟


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در شنبه 86/8/12 و ساعت 1:10 صبح
نظرات دیگران()
پیشگویی

بسم الله الرحمن الرحیم

وصل الله علی سیدنا محمد واله وعجل فرجهم

روی صندلی نشسته ام و سیگار لای انگشتم را توی جاسیگاری خاموش میکنم.بوی دود اتاق را پر کرده است و سینه ام میسوزد.نه سیگار دروغ است من که سیگار نمیکشم.پس اول داستان را به نظر تو باید چطور بنویسم؟اها خودکار بهتر از سیگار است، روی صندلی نشسته ام و خودکار توی دستم را توی جاسیگاری خاموش میکنم.بوی دود اتاق را پر کرده است و سینه ام میسوزد.دروغ کار خیلی زشتی است.دروغ گفتن خیلی کثیف است.دروغ گو واقعا دشمن خداست.دشمن خدا را باید کشت.لعنت خدا بر دشمن خدا. از خودکار میگفتم.خودکاری که راست بود.پس از سیگار نمینویسم.از سیگاری که دروغ بود.خودکار را برداشته ام که بنویسم.به تو هم مربوط نیست که چرا میخواهم بنویسم.بله به تو اصلا مربوط نیست.بله به تو ، توی خواننده ی محترم.وقتی که کسی کوله اش پراست رنجاندن هم سفر عین خیالش نیست.من هم چون یک حرف خیلی مهم دارم، عین خیالم نیست که تو بهت بربخورود یا بر نخورد.به نفع خودت است که با من تا آخر ستور بیایی.لابد خیال کردی ازین داستان های فورم است که نویسنده با خواننده حرف میزند، ها؟ بله درست فکر کردی.خب این کار جدیدی نیست.بچه ها میگفتند این کار تاریخ مصرفش گذشته.اما به نظر من اگه هر چیز تاریخ مصرف گذشته ای را برداری و چند تا عدد و رقم رویش را جابجا کنی، قابل عرضه میشود.مثلا توی رستورانی که کار میکردم، صاحبش تاریخ روی دوغ را پاک میکرد و میفروخت.خب هیچ کس هم مریض نشد الحمدلله ، جز من که دعوام شد و انداخته شدم بیرون.پس تاریخ مصرف یک چیز نسبی است.مطلق نیست.به نظر صاحب رستوران تاریخ مصرف دوغ ها نگذشته بود،‌ تاریخ مصرف من گذشته بود.چون دوغ شور است و من تلخ.پس من باید این نوشته را هم شور کنم و هم خوشمزه.بعد تو اگه بگی تاریخ مصرف نوشته ات گذشته، خودت را پرت میکنم بیرون.لابد خیال کردی من توانایی همچین کاری را ندارم؟ خیلی اشتباه کردی، خیلی اشتباه کردی.فقط کافیه تو ادامه ی نوشته را نخوانی تا مثل یک آشغال پرت بشی بیرون.امتحانش برا من مجانیه اما برا تو، نه.چون این نوشته قرار است هم شور باشد هم خوشمزه.چطوری؟ به صورت اعجاب انگیز.خارق العاده.اصلا باورت نمیشود.این یک کار نو است.فکر نمیکنم تا به حال در تاریخ ادبیات سابقه ای برایش پیدا شود.چرا؟ چون این داستان داستان زندگی من نیست، داستان زندگی تو است.دیدی.باورت نمیشود.مگر ممکن است من از داستان زندگی تو مطلع باشم؟تو که مرا نمیشناسی.بله نمیشناسی.اما من چی؟ من تو را میشناسم.پس تصمیم گرفتم که داستانت را بنویسم و منتشر کنم.شاید به دستت رسید.خب دیدی، تاریخ مصرف این نوشته نگذشته است.چون جالب است.خوشمزه است.البته تا آخر که بخوانی نه جالب است، نه خوشمزه.آخه چیه این زندگی تو خوشمزه است.اما اقلا داستان زندگی تو برای خودت جالب است.پس از خواندنش لذت خواهی برد.آ آ آ آ،  لابد فکر میکنی دارم بلوف میزنم؟بذار یه آث واست رو کنم کفت ببره.همین امروز صبح.چشمت را از خواب باز کردی.منگ بودی.چیزی از خوابی که دیشب دیدی را به یاد نداشتی.تا اینکه به خاطر وهم اجباری ای که حس میکردی مجبور شدی از جایت بلند شوی.بعد یواش یواش تصاویر خواب دیشبت برایت زنده شدند.نه کامل. چون اصلا روی تصویر ها خیلی وقت نگذاشتی. فقط توی دستشویی که بودی کمی به این تصویر ها فکر کردی. بعد هم هیچی .حالا دیدی.آث رو حال کردی؟خب اگه به نظرت این چند خط که به عنوان برگ برنده ی من مطرح شد ،‌ حقیقت بود، که الان کف بر هستی، الان مرید من شده ای،‌ الان عنانت در دستم است. اگه نه ببخش،  این داستان زندگی تو نبود ، لطفا وقت من رو نگیر و نوشته را بذار کنار، من با تو هیچ حرفی ندارم.ادامه مطالب هم به تو نیست. خب میبینم که تو کف بر هستی و داری با چشم های گرد شده داستان زندگی ات را میخوانی.اما برای اینکه مطمئن تر باشی، یه آث دیگه.تو الان داری به این فکر میکنی که من داستان نویس نیستم ، من رمال هستم.به این میگن فکر خوانی.اما خیلی اشتباه کردی، من رمال نیستم.من داستان نویس هستم.اما راجع به تو خیلی چیز ها میدانم.از کجا؟این هم به تو مربوط نیست. اصلا فکر کن من یک روح هستم و دارم برای سایه ام مینویسم. خب معمولا رمال ها از گذشته خیلی چیز ها را رو میکنند اما از آینده نه.اما من برعکس.همینی که از گذشته برایت گفتم کافیته، بقیه اش را خودت میدانی.من هم لزومی نمیبینم بخاطر سود خودم چیز هایی را که خودت میدانی را برایت بازگویی کنم. اما از اینده ات میخوام یه چیز خیلی مهمی برات بگم.یک حادثه ی تلخ.حادثه ای که قرار است به سرت بیاید و خیلی در زندگی ات موثر است.و این حادثه به تو خیلی نزدیک است.خیلی نزدیک.راستش متاسفانه کاری هم از دست من بر نمیاد.اون حادثه .مرگ یک عزیزاست. نگران شدی؟ عزیز مثلا کی؟چقدر خنگی.عزیز دیگه.عزیز مثل پدرت، مادرت، فامیلت، رفیقت..ای بابا بی ظرفیت چرا عصبانی میشی.من که هنوز راجع به مرگ اینا برات چیزی ننوشتم. خب اما مجبورم که بنویسم.راستی چند سالته؟ لابد میپرسی که چطور نمیدانم،  خب گفتم که رمال نیستم.به فرض 25 ساله ای درست؟ایولله.این حادثه که من میخوام برات بگم بر میگرده به عزیز ترین کس تو.آخی.دلم برات سوخت.میخوای اصلا ولش کنیم.متن را بذار کنار و فکر کن من یک بلوف زن پست هستم.اما وقتی که این کار رو کردی، مدام یادت میاد که من بهت گفته بودم دروغ گو دشمن خداست، خب مرض که ندارم دشمن خدا بشم بخاطر تو.بخاطر تویی که ممکنه یه ذره هم برای من ارزش نداشته باشی.مخصوصا اگه تو رییس احمق رستورانی باشی که من رو انداختی بیرون. من که حاضر نیستم  بخاطر احمقی مثل تو، دشمن خدا بشم. پس نمیتونی این متن رو بیخیال بشی.من دارم ادعا میکنم که امروز میخوام از مرگ یک عزیز بهت خبر بدم.اصلا وجدانت اجازه نمیده که متن رو بذاری کنار.آ آْ آْ .آخر نوشته رو سعی نکن ببینی.هیچ تاریخی نوشته نشده.باید از مفاهیم پله پله تاریخش رو بفهمی. اما اینکه اون عزیز ترین کست کیه.بهت میگم. بهم گفتی چندسالته؟ 40 سال؟خب ببین اول یک حقیقت رو برات رو کنم.تو چهل سال آینده.روی زمین نیستی.ای بابا انقدر ریز بین نباش.حالا چهل یا پنجاه یا سی.مهم نبودن توه.پس چرا انقدر نگران اون عزیزی شدی که قراره بهت خبر مرگش رو بدم؟خب البته حق داری.خیلی دردناکه.راستی چهل سال آینده که قراره باشی،  مثل چهل سال قبلیه؟یعنی چقدره؟چهل سال قبلی رو یادت میاد؟چقدر طول کشید؟خب یه آث دیگه.الان داری فکر میکنی به اندازه ی یک روز هم طول نکشید.یا حتی به اندازه ی یک چشم به هم زدن. دیدی گذشت.خب پلکت رو بهم بزن. قرار بود بهت از مرگ عزیزت بگم. گفتی چند سالته؟چشم بهم نزن دیگه.مواظب باش.چند سال؟80 سالته. تو دیگه نیستی.تو مردی.من به مرده هیچ خبری نمیدم.بدبخت دستت هم به من نمیرسه که حتی فحش و لعنتم کنی.


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در دوشنبه 86/7/30 و ساعت 11:37 عصر
نظرات دیگران()
کاسه ی شیر _شعر

                                      بسم الله الرحمن الرحیم

                           اللهم صل علی محمد واله وعجل فرجهم

                                  اللهم العن قتله امیرالمومنین

                                         کاسه ی شیر

پس کی تمام میشود این راه پر خطر؟                                کی میرود شبانگه و کی میرسد سحر؟                                          

دیشب نبود کوچه چنین تار و پر ملال                                 ایا شود که بار دگر بینمش جمال؟

لرزان مباش کاسه که هر لرزشت به جان                              طوفان کند به پا و دگر نیستت امان

باید به فرق منشق حیدر دوا شوی                                        ای وای اگر به کوچه زدستم رها شوی

حرفم به توس ای قدح بی قرار شیر                                     ای مرهمی به درد سر منشق امیر

دانی دلیل گریه و این بی شکیبی ام                                     اما چه دانی از غم و درد و غریبیم

  آن روزگار بی کسی، آن روزگار درد                             بادرد بی کسی، چه خزان یا بهار سرد  

برجان و دل چنان در امید بسته بود                                      سنگینیه غمه همه عالم نشسته بود

تا آن که دیدمش نه. علی این یتیم دید                                دست نوازشش به سرو صورتم کشید

دیگر اگر غمی به دلم بود یا نبود                                        چشمان مست او زدلم درد میربود

بنگر تمام شد کوچه همیجاست خانه اش                             آن مرد را ببین که به دیوار  شانه اش

گویا به دست اوست دگر، دور نه فلک                               دورش طواف میکند هر حور و هر ملک     

آری حسن بود که نگاهش بر آسمان                                   اما چرا چنین بدنش میخورد تکان؟

ای کاسه وای ما نکند دیر گشته است                                 حیدر ز دیدنم نکند سیر گشته است؟

اینان کی اند؟ همچو من و همچو کاسه ام                            هم ناله اند با من و با استغاثه ام

اینان چرا چنین به علی گریه  میکنند؟                                  بعد از علی تبار یتیمان چه میکنند؟      

دیگر که سر زند به یتیمان شبانگهان                                    دیگر که لقمه بگیرد؟ که گذارد درین دهان؟   

این غصه در گلوی یتیم همچو تیغ تیز                                 گفتا خدا تو درد علی در یتیم ریز   

خود هم خبر نداشت کی آن کاسه ی ثمین                          ازدستش اوفتاد شکست است بر زمین   

گریان به سوی خانه روان شد به این امید                              او هم بمیرد از غم و دردی که میکشید     

فردا چو خواست طفل گرسنه رود به خواب                         ناگه صدای پای همانند آفتاب

ناگه صدای در که همان هیبت صداست                               امکان ندارد این چو نواهای مرتضاست

یک آن یتیم جست و در خانه باز شد                                  دست چنان علی به سر او دراز شد

  صوت علیست میشوند این یتیم ؟ نیست                              جز عطر مجتبی نفس این نسیم نیست

 


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در سه شنبه 86/7/10 و ساعت 12:24 صبح
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عذای اباعبدالله
غزه، مدتهاست در ذهن شهدای ماست. تقدیم به شهدای غزه مصاحبه ای از
نوار غزه
درد
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا