سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ضمانت.(داستان)

بسم الله الرحمن الرحیم

یا جد سید احمد برقه ای

 

صاحب خانه دستی به ریش نامنظم و بلندش میکشد و هوار میکند ، مگر قرار  نبود ضامن معرفی کنی؟با خودم قرار هایی را که روز اجاره کردن خانه از سر ناچاری با صاحب خانه گذاشته ام را مرور میکنم. صاحب خانه دوباره با لحنی که میخواهد همان عصبیت جمله ی قبلیش را نگه دارد دستش را توی هوا تکان میدهد و میگوید، خواهر من،‌ من بدون ضامن به زن مجرد خانه اجاره نمیدم ،‌ والسلام. در حالی که احساس میکنم گلویم کیپ شده است پشت سرش راه می افتم و میگویم ‌، پس من چه کار کنم؟

-          من نمیدانم آبجی،‌ این یک ماه که نشستی عیبی نداره ،  اما تا سرماه  خالی کن.خدا شاهده جواب زنم رو نمیتونم بدم.مرض که ندارم.خانه هم مال خودشه،‌ میگه باید به شناس اجاره بدی.والا بالا دست من نیست.بدبینه.بدبختیه منه دیگه.

و  پای چپش را از درانه ی خانه بیرون نگذاشته عین جن غیب میشود.روی سکوی خانه زانویم را بغل میکنم و چادرم را روی صورتم جابجا میکنم و به اشکی که خاک زیر پایم را تیره کرده است با دقت خیره میشوم. باز هم باید آلاخان بالاخان باشم.ازین بنگاه ، برم اون بنگاه.خدا خیرت نده ، اخه ضامن از کجا گیر بیارم؟هوا گرگ و میش غروب است.دلم میخواهد بترکد.دل و دماغ خانه رفتن را ندارم.چادرم را محکم میکنم و توی کوچه راه می افتم.همان طور که راه میروم تصمیم میگیرم به چیزی فکر نکنم.

 "انقدر خالی نمیکنم تا خودش بیاید و وسایلم  را بریزد کوچه."

اصلا من هم شر بازی در بیارم،‌ چقدر نجابت ، چقدر توسری خوری.حالا تو یه خانه از من بیشتر داری باید زور بگی؟مالت رو نمیخوام بخورم که.اگه اجارت دیر شد هر زری خواستی بیا بزن.

 اصلا از اول هم بدبخت و توسری خور بودی،‌ خاک بر سرت بکنم که همیشه لال وایسادی و هر بلایی سرت خواستن اوردن." هوا تاریک شده است. سرم را بالا میگیرم ،‌ اوه حواسم نشده، چقدر پیاده آمده ام.توی کوچه ی غسال خانه ی قدیمم، نزدیک امام زاده عبدالله.

هوس میکنم بعد از مدت ها زیارتش کنم.همان طور از دور دستم را روی سینه ام میگذارم و سلام میدهم.اما مثل همیشه احساسش نمیکنم.ننه همیشه میگفت اقا اینجاست،‌ داره میبینه.سلام بده.اما من هیچ وقت باورم نیامده است.خاک برسری که یکی دو تا نیست. استغفار میکنم و.جلو میروم.از در بزرگ امام زاده رد میشوم.چند قدم نرفته ام که یکی از پشت داد میکند ،‌ های خانوم کفشت رو بیرون درار.میخواهم برگردم بگم اخه به توچه پدر سگ مگه خانه ی باباته ؟ اما باز مثل همیشه حرفم را میخورم،‌خم میشوم و کفشم را میکنم.اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم. دستم را در پنجره های ضریح میچپانم.و فکر میکنم که اگه اقا اینجاست باید بهش چی بگم؟.از کجاش بگم؟ببخش خیلی وقته زیارت نیامده ام.ببخش خیلی حاجت هایم را دادی و من بدقولی کرده ام. با خودم فکر میکنم کجا خیلی از حاجت هام را داده؟حالا من بدقول هستم درست اما این اقا هم خیلی دستش نمیره برام دعا کنه.انگار از بچه گیم با من قهره. استغفار میکنم و باز ناله میزنم.زور میزنم بلکم گریه کنم.نمیدانم چرا هر بار که زیارتش می آیم دلم مثل سنگ میشود. یاد ننه ی خدا بیامرز می افتم که وقتی با امامزاده حرف میزد مثل چشمه آب میداد.اما من بدبخت نه. خوب.اقا جان هر چی گفتم و نگفتم مهم نیست اما بالاغیرتا نذار اسبابام رو بریزن بیرون.این دفعه به ارواح خاک ننه جبران میکنم.دعام کن، یه جوری بشه همین جا زندگی کنم.اینجا هم خیلی سخت پیدا شد.من میدانم دعات میگیره، برا خدا عزیزی. دستم را از شبکه ها ول میکنم و یک مهر از جامهری برمیدارم. سر میگردانم و قبله را میفهمم و قامت میبندم.تند تند حمد وسوره میخوانم و رکوع میروم.و....

فضا برایم سنگین است.انگار محیط برایم نچسب است.حال خوبی نیست.به در بزرگ روبرو نگاه میکنم ، دو تا مرد قد بلند تو می آیند و یکیشان کنار می ایستد، آن یکی نزدیکم میشود، یک شال سبر گردنش است.سرش را نزدیک میکند و میپرسد ، چی میخوای آبجی؟به تته پته می افتم. حالم را که میبیند لبخندی میزند و از من میخواهد که دنبالش بروم. از کوچه پس کوچه های آشنا و نا اشنا رد میشویم.خیابان کرماشا هستیم.توی کوچه می پیچد و تا وسط کوچه میرویم. دستش را بلند میکند و میگوید: این در را بزن به مادرم بگو سید احمد گفته مشکلم رو حل کن. میخواهم بپرسم یعنی مادرت ضامنم میشه؟مگه حاجی ضمانتش رو قبول میکنه؟ چشمم را باز میکنم ،‌ لش خبرم توی سچده خوابیده ام. با خجالت به اطرافم نگاه میکنم.مثل اینکه کسی حواسش به من نیست.زود بلند میشوم.سرم را رو به امامزاده میکنم و دستم را روی سینه ام میگذارم و خداحافظ. توی راه خانه به خوابی که دیده ام فکر میکنم.به اینکه اسباب اساسم را باز باید از خیابان جمع کنم.ای کاش خواب نبودم و همه چی راست بود. بازهم توی خیابان ها پرسه میزنم.نمیدانم چرا از خیابان کرماشا سردراورده ام.کوچه ای که توی خواب دیده ام صد قدم بالاتر است.وقتی که به دهنه ی کوچه میرسم ناخوداگاه می ایستم.سرم را میکنم توی کوچه.از بس باریک و کج ومعوج است وسطش معلوم نیست، ویرم میگیرد خانه ی توی خواب را ببینم. در سفید آهنی بزرگ،‌ خودش است.نگاهش میکنم شاید درزی سوراخی داشته باشد و تویش معلوم شود.. چشمم را نزدیک درز در کرده ام.صدایی بلندی قلبم را از جا در می آورد.سرم را میکشم ولی انقدر نزدیک در هستم که نمیشود خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم .در باز است و یک زن سن دار جا افتاده با تعجب نگاهم میکند.همانطور که نفسم به زور بالا می اید. با پته پته میپرسم مادر میذاری حیاطت ره جارو کنم؟تمیز جارو میزنم ها.ازین حاضر جوابی خودم متعجبم و کیف میکنم. زن صورتش باز میشود و میگوید خواهش میکنم. بفرما یید. جاروی گوشه ی حیاط را نشانم میدهد و من برش میدارم.خودش هم از پله ها بالا میرود و دیگر نمیبینمش. حیاط نیست که زمین فوتبال است. عجب بدبختی ای گیر افتاده ام ها.اصلا حال رفت و روب ندارم.فردا هم باید صبح زود برم خانه ی حمیده خانوم کلفتی.اما دلم گرم است که یک پول خوبی وقت رفتن میگیرم.یاد خوابم می افتم و آن جوان.شاید هم خود امام زاده بود.اما امام زاده اسمش احمد نیست ، عبدالله ست .حالا هر کی بود.شاید خواسته برایم کاری حور کند.این جا هم برا کلفتی بد نیست.هر چند درندشت است.ای بابا اسب پیشکشی را که نباید دندانش ره شمرد.

اما نمیدانم چرا خوشم نمی آید اینجا کلفتی کنم.اسب پیشکشی اش بی دندان است.

استغفار میکنم و جارو میکشم.یک دفعه یاد ننه ی خدا بیامرز می افتم که میگفت تو همه ی خوابات  چپه.و یاد آن وقتی که عروسی خاله را خواب دیدم و بعد خاله افتاد توی رختخواب و ننه کبودم کرد.یک لحظه ترس برم میدارد.اصلا زن کجا رفته است؟کاش جارو را ول کنم و برم پی زندگیم.

. آشغال ها را با خاک انداز بر میدارم ، صدا میزند،‌ دخترم تمام کردی بیا یک چایی بخوریم.توی بالکن بساط چایی چیده است. حوصله ی گپ زدن با زن را ندارم. دستم را لب حوض میشورم و از پله ها بالا میروم. ننشسته ام که با کنجکاوی توی خانه را دید میکشم.یک عکس آشنا روی دیوار است.یک عکس با شال سبز.زیرش نوشته است شهید سید احمد برقه ای دلم میلرزد، .چشمم پر از اشک میشود پایم سست است و ...

 


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در شنبه 86/6/31 و ساعت 2:15 صبح
نظرات دیگران()
اصل عمل است

بسم الله الرحمن الرحیم

نقل از ایران(20 اسفند 1385 ص 2) به نقل از سید مرتضی آوینی

یادم هست که حضرت امام میگفتند وضعیت مرم عادی در صحرای محشر خیلی راحت تر از علماست، چون علما به محض اینکه علم پیدا کردند همین علم حجابشان میشود.یعنی اسباب عجبشان میشود و نسبت به آن علم ، خودبین میشوند ولی مردم از آنجا که برای خودشان هیچ شانی قایل نیستند، مشکلی ندارند.این است که عجب و خود بینی بزرگترین حجاب بین انسان و خدا میشود .کمال بشر در فناست، فنا یعنی از آدم هیچ اثری

نمی ماند یعنی خودش از میان کاملا برداشته میشود.کسی که عجب دارد ،‌بیشترین بعد را نسبت به حقیقت دارد به خاطر اینکه کمال قرب به خدا فناست یعنی از میان برداشتن آن خودی که در میان بنده خداست و اغلب در همین منزل میمانند، سخت ترین منزل هم هست و از آن نمیتوانند بگذرند و گرفتار میشند، گرفتار عجب میشوند و بدترین منزل ها همین است.خیلی ا از اقایان که نمیرسند به دلیل عجب است.من هیچ دلیل دیگری نمیبینم از لحاظ اصولی هم وقتی به نتیچه نمیرسند به دلیل عجب است.علت اینکه کسی به اعتقادات اشتباه میرسد این است که صفای روحی ندارد.

فرض کنید که نشستید علم اصولی خواندید و رسیدید.قتی صفای قلب نباشد، در خدمت شیطان قرار میگیرد.عقل آن چیزی است که می تواند هم در خدمت شیطان واقع شود و هم در خدمت حضرت رحمان .مباحثی که در مورد عقل شیطانی و عقل رحمانی مطرح میشود، در اصول کافی زیاد است، یک موردش همان است کهاز حضرت صادق ع میپرسند، اگر عقل آن چیزی است کحه حضرت علی ع داشت، پس عقل معاویه چه بود؟این (عقل معاویه)شیطنت است ولی خوب توی این دنیا به آن هم عقل میگویند که ما به عقل رحمانی و شیطانی تفسیرش میکنیم.ولی واقعا از کجا میشود فهمید که چه کسی صاحب عقلل شیطانی و چه کسی صاحب عقل رحمانی است؟چطور است که یکی عقلش در خدمت شیطنتش واقع میشود و یکی در خدمت دینش؟چطور است که یکی به اعتقاد اشتباه میرسد و بعد بر آن اصرار میکند؟خیلی روشن است، یعنی در واقع رابطه اصول و وصول را نمیشود ندید.این رابطه یعنی کسی که به حقیقت واصل میشود اعتقادات درستی هم دارد، هر کس هم که به حقیقت واصل نشد یعنی از نظر قلبی و روحی به حقیقت نرسید، اعتقادات اشتباهی داشته است.این میشود که وقتی یک نفر مثل حضرت امام می آید ، کافی اس برای این که یک دنیا را متحول کند، ایشان وقتی می خواست قیام کند،‌حتی یک قیچی در جیبش نداشت.حتی یک فلم تراش یا چاقو در جیبش نبود.چطور این انسان د دنیایی که سیستم های جاسوسی و ضد جاسوسی پیشرفته ای دارد که هیچ چیز از دید آنها مخفی نمی ماند(در این نمایشگاه های خارج از کشور-اگر رفته باشید-حتی با ماهواره پلاک خانه ها را نمایش میدهند و تمام حرکات ما را باهواپیماهای آواکس میدیدند و دقیق محاسبه میکردند و به همین دلیل هم خیلی از عملیات های ما لو میرفت)امام قیام کرد، فقط با یک عبا و عمامه بدون حتی یک قلم تراشو یا یک چاقوی کوچک؟علتش آن است کهشخص باید به آنجایی برسد که حضرت امام رسید.وقتی به آنجا برسد که حضرت امام رسید.وقتی به آنجا رسید خودش همه دنیا رامتحول می کند و به هیچ وسیله ای هم احتیاج ندارد .آن وقت همه قواعد و سنن و اسباب در خدمت آن فرد در می آید.

نمیخواهیم اسباب را نفی کنیم ولی مسئله نسبت اسباب با انسان کامل است.این اسبابی که در دنیا هست اعم از اشیاء شامل سنن(الهی)است، همه اینها در مقابل انسان کل خاضع است.انسان کامل در این اسباب تسخیر و تصرف میکند، در باطن عالم نه در ظاهرش، ظاهرش بعدا اتقاق می افتد یعنی اول امام در باطن عالم تصرف کرد و بعد ما آثارش را در ظاهر عالم هم دیدیم.تا زمانی که آن تغییر در باطن عالم نیفتد در عالم ظاهر شاه نمیرود و انقلاب نمیشود.در واقع اینها آثار ظاهری آن تحول باطنی است که در وجود حضرت امام شکل گرفته ارتباط این دو مهم است که باید بفهمیم هیچ چیز دیگر این قدر فهمیدنی نیست.بعد تازه اگر این را بفهمید، این علم به اسماست یعنی به ذات نیست.اگر به ذات علم پیدا کند، تبعات  نتیجه به آن علم بلافاصله میرسد.اگر علم ما به ذات بود همین الان که فهمیدیم با تزکی روح میشود  در عالم تسخیر کرد، به آن میرسیدیم یعنی همین الان به صفای قلب و تزکیه  روحانی و کمال انسانی میرسیدیم، چرا نمیرسیم؟

هرچه هست این میان حجاب عجب است و (انسان)متناسب با این که این حجاب چقدر غلیظ و کدر و کثیف است ، به اعتقادات اشتباه میرسد.این است که شما (اگر)الان دائم اصول و فلسفه بخوانید(و این حجاب از بین نرفته باشد)فلسفه در خدمت آن کسی که میخواهد عالم را با شیطنت تسخیر کند، در می آید.مگر الان در خدمت غرب در نیامده است؟خیلی راحت با مباحثی که در فلسفه مطرح میکنند، عالم را تسخیر میکنند.اصلا عالم ما یک عالم فلسفی است وغرب، عالم را با فلسفه تسخیر کرده است.اگر قرار بود فلسفه آدم را به جایی برساند،‌پس چطور (غرب)عالم را با فلسفه تسخیر کرده است؟فلسفه آدم را به جایی نمیرساند، چنان که عرفان هم نمیرساند، عرفان نظری هم نمیرساند،‌اصلا عرفان، عرفان عملی است نه عرفان نظری.حالا مصباح الهدایه حضرت امام را که به نظر من بهترین کتابی است که در عالم نوشته شده است-بگذاریم وسط و آن را بخوانیم  چه فایده ای دارد؟فایده اش این است که فقط نشانه هایی را پیدا میکنیم که به کجا باید رسید یا آدم رابطه آدم رابطه بین اصول و وصول و رابطه درس و بحث و آنجایی که میخواهد برسد را میفهمد، رسیدن به آن چیز دیگری میخواهد.مسئله من اینجاست.ببینید من حرف هایی که اینجاها نوشته ام، مبتنی بر یافته هایی مجرد از سینما و رمان و تکنولوژی و تمدن جدید و این طور چیزهاست.این یافته ها مسلط بر اینهاست.یعنی اگر میبینید

که عناوین اینجا نوشته شده ، علتش این است که روزگار ما روزگار این گرفتاری هاست.یعنی ما الان به این چیز ها و به تمام محصولات و لوازم تمدن غرب مبتلاییم و بزرگترین مبارزه ما هم عبور از اینها و یا غلبه  بر اینهاست.علت اینکه این مباحث و عناوین را مطرح میکردم،‌این است که من یافته هایم را از طریق دیگری گیر آورده ام، از طریق سینما به دست نیاورده ام.فرض کنید این را شما بخوانید و بروید سینما یاد بگیرید.منتها اینها از جای دیگری گرفته شده (و بعد آمده تحت عناوین)مثل سینما و رمان و ....از خود اینها نمیشود به جایی رسید، اگر آدم از خود اینها بخواهد به جایی برسد، مستغرق در اینها میشود.


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در سه شنبه 86/6/27 و ساعت 12:13 صبح
نظرات دیگران()
قران و روان

این پایه ی یک نظریه ی بزرگ در روانشناسیست، دست کم نگیرید.در نظریه های روانشناسی علی الخصوص روانکاوی، ریشه ی تمام بیماری های روانی را در اضطراب جستجو میکنند، و البته روانکاوی یک باب دیگر هم باز میکند که باب افسردگیست.چون ریشه اش را نمیتوان در اضطراب در نظر گرفت.برای فهم این ادعا کافیست به کتب روانشناسی مرضی مثلا مرضی دکتر دادستان مراجعه کنیم.اضطراب و افسردگی.به این دو واژه دقت کنید.اگر بتوانیم این دو واژه را از زندگی انسانی حذف کنیم ، بیمار روانی نخواهیم داشت.البته بیمار روانی که ریشه ی عضوی دارد در مقوله ی پزشکی قابل بررسیست ، اینجا منظور بنده بیماری صرف روانی است نه زیستی.در هر حال تمام مکاتب روانشناسی درمانی تمام کوشش خود را بکار میبرند که این دو واژه نباشد و متاسفانه توفیقات اندکی نصیب شان شده است.توفیق کم این مکاتب ادعای بنده نیست، نقل قولیست از زمینه ی روانشناسی هیلگارد.بخش کاربرد نظریه ها.در هر حال نتیجه ی تلاش این مکاتب چیزی ست که در جهان مدرنیست قابل بررسی است.اما راه دور نرویم.برای ریشه کن کردن این دو واژه ما راهکار داریم.این راهکار را خالق انسان در قران کریم به ما فرموده اند."بر متقین نه خوفی است نه حزنی"ولا خوف علیهم ولاهم یحزنون.طبق فرمایش حضرت اله، متقین خوفی ندارند.یعنی چه؟یعنی هیچ چیزی که در دنیا باعث ترس آنها شود وجود ندارد.پس نگران نیستند.آنها اضطراب ندارند.باور کنید این را قران میگوید.آنها حزن هم ندارند.یعنی هیچ چیزی در دنیا نمیتواند آنها را ناراحت و محزون کند، آن ها عزای چیزی از دنیا را نمیگیرند،‌یعنی دنیای آن ها بدون افسردگیست.باور کنید این را قران میگوید:یعنی با تقوا شما نه اضطراب دارید نه افسردگی.یعنی با تقوا شما هیچ بیماری روانی نخواهید داشت.تقوای چیست؟ ملزم بودن به قوانین الهی.خوب ها را انجام دادن، بدها را ترک کردن.پس با عملکرد درست ، رفتار درست روانی سالم خواهیم داشت.نگران ایمان نباشید، با عمل صالح خداوند وعده داده که ایمان شما هم افزایش میابد: علیه یصعد کلم الطیب و یرفعه عمل الصالح.یعنی عمل صالح باعث ارتقاع کلم طیب (به تفسیر علامه طباطبایی یعنی اعتقاد درست)میشود.این در روانشناسی ناآشنا نیست همان قانون بم است.و در روانشناسی اجتماعی تحت عنوان قوانین ناهمگونی شناختی بررسی میشود.در هر حال بحث ما اینجا نیست.بحث این جا بود که تقوا یعنی عمل درست باعث ریشه کن کردن ناراحتی روانی میشود.بیایید از منظر قوانین تکامل به این بحث نگاه کنیم:در منظر داروینیسم ،‌ گفته میشود چرا انسان به غذای شیرین علاقه مند است؟به این دلیل که غذای شیرین باعث تداوم نسل او و بقای او شده است و چرا از تلخی بدش می آید چون تلخی برای او مضر بوده است و نوعش را از بین میبرده است.اما چرا کسی به این توجه نمیکند که ما انسان ها بیشتر از تلخی از دروغ و خیانت متنفریم ، به غیرت و محبت و نیکی و گذشت علاقه مند.از این منظر دروغ حیات روانی ما را به خطر می اندازد و محبت آن را تداوم میبخشد.این در آثار یونگ من جمله کتاب تحلیل رویا هم قابل مشاهده است، ایشان مینویسد محال است شما به کسی امروز سیلی بزنی و عصر سرت با تکه آجری  نشکند.(با همچین مضمونی)این دو دوتا چهار تای حاکم بر دنیا را رعایت کنیم مشکل بشر حل میشود.چقدر روایت درایم که فقط از گناه خودتان بترسید ، یعنی از بی تقوایی، همین باعث اذیت شما میشود.بیماری روانی بگیر تا مشکلات دیگر.با این طرز تفکر روانشناسان بالینی مسلمان ، درست است که ریشه ی بیماری های روانی را متاثر از کودکی هم میبنند ، چون رفتار و علی الخصوص رفتار زشت از گذشته ی ما ناشی میشود.از تربیت ما.کل نفس بما کسبت رهینه....اما بر خلاف روانکاوی رواشناس بالینی مسلمان انسان را تحت چنگال آن کودکی نمیبیند و برای رفع عقده های روانی تا آنجایی به کودکی کار دارد که رفتار زشت برطرف شود.درواقع روانشناس مسلمان با اکنون و رفتار اکنون کار میکند.درست مانند رفتار گراها البته با اولویت بندی خودش.یعنی رفتار هایی کسب و یادگرفته میشود که از نظر حسن ذاتی خوب باشند و رفتار هایی باید ترک شود که بد هستند.والبته باید به شناخت ها هم توجه شود.شناخت ها و باور های نادرست و زشت هستند که معمولا باعث رفتار های زشت و دور از تقوا میشوند.تا مشکلات روانی حل شود.پس شما مراجع خود را باید کاملا  مطالعه کنید و دست روی رفتار زشتش بگذارید و روی آنها کار کنید تا بیمار شما مداوا شود.به نظر بنده این تنها راه کار است و لاغیر.


نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در جمعه 86/6/2 و ساعت 12:22 صبح
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عذای اباعبدالله
غزه، مدتهاست در ذهن شهدای ماست. تقدیم به شهدای غزه مصاحبه ای از
نوار غزه
درد
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا