مهرداد موسویان اردیبهشت 86 - تابلو |
بسم الله الرحمن الرحیم هفده سال ،هفده سال برای تاجر سلامتی سید،سرفه ی سید حواسم را پرت میکند،حتما باز اکسیجن میخواد. وقتی که خبر را شنید،خندید بر عکس من که گریه ام گرفت. سید اصلا حالیش نیست، من میفهمم که او چه زجری میکشد،سید فقط بلد است بخندد واقعا که حرص من را در می اورد. یک دادگاه مزخرف برای کسی که سید را به این روز انداخته فقط هفده سال میبرد،و فقط هفده سال است که سید روز به روز حالش وخیم تر میشود.اقا سید یلی بود برای خودش ،از در خانه ی ما هیکلش رد نمیشد،الان چی؟لاغر و تکیده توی رخت خواب .روز به روز هم لاغر تر میشود ، سرفه هایش امان خودش را هم میبرد چه برسد به من. ولی اون تاجر عوضی حتما وقتی ،مواد شمیمیایی رو به صدام میفروخت،یه آدم لاغر بوده ولی الان صندلی دادگاه اضافه وزنش رو به زور تحمل میکنه.لابد یه ارتباطی بین وزن سید و وزن تاجر هست،باید نامه بنویسم،باید یه نامه بنویسم برا قاضی احمق این دادگاه ،بنویسم آخه بیشعور تو چه درس حقوقی خوندی؟ چند سال چند تا سید رو این گاو عوضی، زندانی رخت خواب کرده با اعمال شاقه ،فقط چند سال زندان کافیشه؟تازه از غرامت دادن هم معافش کردی؟نباید اقلا هزینه ی درمان سید از سودی که با این معامله نصیبش شده کم بشه؟واقعا که احمقی جناب قاضی.گور پدر غرامت، آخه زندان چرا؟بره بچره سرحال تر بشه؟یه ذره عدالت هم خوب چیزیه،چرا حکم نمیدی شیمیاییش کنن؟نه خیلی،فقط یه ذره. یه ذره شیمیایی بشه ،اقلا بفهمه چه خاکی به سرخودش کرده.بله که خاک به سر خودش کرده،بذار وعده ی ما قیامت. به جد همین سید ،اگه سید هم بخواد کوتاه بیاد من کوتاه نمیام،خدا شاهده نمیذارم از عذاب درش بیارن. سید بازم داره سرفه میکنه، آخه این درسته که سید شاخ شمشاد نه بتونه زن بگیره ، نه بتونه بچه دار بشه ، نه بتونه راحت نفس بکشه؟ من نامه را مینویسم و برا همه میفرستم ،اولیش به قاضی ابله دادگاه. یه رونوشتش رو میدم به جاهلای تهران ، بابا دست مریزاد، شما برا اینکه یکی یه کنایه ی ناموسی بزنه چاقو میکشید قشون کشی میکنید، الان انگار نه انگار که این قاضی حق کسی که چند سال از ناموستون دفاع کرده رو پامال کرده. خداییش جاهلای قدیم بودند قاضی رو کلی کاردی میکردن.یه رونوشت هم میدم به بچه های مسلمون، مینویسم همون طور که برا تخریب بیت المقدس تظاهرات کردید ، لطفا برا اعتراض به رای دادگاهی که حق سید رو زیرپا کرده هم اعتراض کنید ، الحق که سید خودش بیت المقدسیه. ولی برا همه ی اینها باید سید امضا کنه ، سید جان انگشتت رو بده باید بزنم پای این نامه.هر هر هر انقدر نخند، این دفعه رو باید با من همکاری کنی، خدا شاهده دیگه نمیام سراغت ها، تورو به حق این دردی که میکشی بیاو این یه دفعه گذشت نکن. لطفا با همکاری هم یک اعتراض به حکم این دادگاه که تاجر فروشنده ی مواد اولیه ی بمب های شیمیایی به صدام را از غرامت معاف کرد هر چه سریع تر، مقابل سفارت یه خراب شده ای ترتیب بدیم ، شاید یه خورده از شرمندگی بچه های شیمیایی دربیایم که البته همه میدانیم که نمیتوانیم. برا همه بفرستید نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در پنج شنبه 86/2/20 و ساعت 4:3 عصر
نظرات دیگران() بسم الله الرحمن الرحیم نوشته بوی بن بست میدهد،انگشتان عمدا اشتباه روی صفحه کلید مینشینند و حروف معوج تحویل میدهند.صدای زر زر تلفن آْزار دهنده است و کسی نیست که خفه اش کند.فکر میکنم که هر چه زودتر باید وصیت نامه بنویسم.ولی نمیدانم چرا شعرم می آید. مینویسم: دل تنگی درد بدیست،امیدی به بهبودش نیست،عاشقی درد زشتیست،به دردش افتخاری نیست.هجر کشنده ست ولی وقتی نوشته میشود همه خیال شعر میکنند و سری مجنبانند ،بدبخت آنکه میچشد و میسراید.چشمم را از صفحه ی مونیتور بر میدارم و دزدکی چشمم را به راست میچرخانم.محمد با چشمهای گشاد و کاملا بازدارد به سقف نگاه میکند، دستانم میلرزد، همه ی سعیم را میکنم که لرزش از دید محمد پنهان بماند.به من توجهی نمیکند،هیچ وقت توجهی نمیکند،همه ی فکرو ذکرش اوست، نه اینکه من حسودیم بشود، نه .حق دارد ، او هم جذاب ترار من است هم مهربان تر. صفحه کلید را رها میکنم.بیخیال وصیت نامه ی جدید میشوم، حالا حالا ها باید صبر کنم . عرق سردی به بدنم نشسته ،با خودم فکر میکنم چه خوب که نمیتواند نزدیکم شود،اگر نزدیک میشد، اگر میخواست صورتم را ببوسد،همه چیز را میفهمید،الان هم بالاخره همه چیز را خودش میفهمد، حتما میفهمد که من چقدر مضطرب هستم.محمد خیلی باهوش است و همه چیز را میفهمد.وقتی فهمید چی؟باید چیکار کنم؟نمیدانم ، نمیدانم،.....حتما همه چیز را گردن من می اندازد،حتما قهر میکند،من جای او بودم ،دیگر نگاه هم نمیکردم، انقدر لج میکردم تا بمیرم. بغض گلویم را میفشارد، باید قبل ازینکه گریه ام بگیرد همه چیز را برای محمد تعریف کنم، بله باید خودم تعریف کنم ، من بگویم خیلی بهتر است تا خودش بفهمد.ولی چطور تعریف کنم؟مستقیما؟نه پس می افتد،قشقرق میکند، دیوانه میشود، خدای نکرده میمیمرد. باید غیر مستقیم حالیش کنم.زیر چشمی نگاهش میکنم ،میدانم او هم مرا. شروع میکند به سرو. صدا کردن، حتما میخواهد بیاید بغل من ،شاید هم باز دلش برای او تنگ شده است. تصمیمم را میگیرم ،به طرفش میروم،به چشمش زل میزنم، هر چه باداباد،از او که عزیز تر نیست،فوقش با این خبر او هم پس می افتد او هم میمیرد ، راحتم میکند، به درک ، محمد هم مثل اوست. محمد هم رفتنیست، فقط من بدبخت میمانم، تنها ی تنها.ازهمان اول هم میدانستم ، او برایم ماندنی نمیشود،محمد هم عین باباش است.ولی گناه است ،اگر مستقیم بگم و تلف شود ،جواب خدا را نمیشود داد.دستم ناخواسته به سمت محمد دراز شده و او را بلند کرده ام.او سرش را به سینه ام میچسباند و نمیدانم از کجای دهنش صداهای عجیب درمی آورد. بیچاره نمیداند که چه خبری را قرار است بشنود.محمد جان عزیزم ، همه ی ما میمیریم،همه ی ما میریم پیش خدا و کاری که نباید بشود میشود ،بند چشم ها باز شده است،اشک است که به صورت محمد میریزید،او سرش را بلند کرده است و به صورتم خیره میشود، و من نمیتوانم جلوی اشک را بگیرم،به زحمت ادامه میدهم. پسر عزیزم میدانم که خیلی زود است میدانم تو او را کمتر از شیش ماه است که میشناسی، من هم شاید یکسال بیشتر از تو. محمد جان می دانم این شیش ماه او را از من بیشتر دوست داشتی ،خوب من هم او را بیشتر از تو.حالم بد میشود، میخواهم بالا بیاورم،ادامه میدهم، محمدم ،عزیزم ،خدا به تو صبر بدهد ،تسلیت من را قبول کن.هیچ کس قرار نیست در این دنیا تا آخر بماند.ماهم خیلی زود میرویم. پیشش ،الهی دورت بگردم اینطوری نگاهم نکن.دست من نبوده که،خدا خواسته است. حرفم که به اینجا میرسد، شانه هایم آنقدر تکان تکان میخورد که نفسم را میگیرد.صدای گریه با سرفه هایم قاطی میشود و مرا میترساند، محمد همچنان به صورتم خیره است ، جیک نمیزند،نکند شوکه است،نکند مرده است؟میترسم بیافتم و او را به زمین بیاندازم ،سریع از خودم جدایش میکنم و سرجایش میگذارم.سرم گیج میرود و دیگر همه چیز سیاهیست.------------- نمیدانم چقدر گذشته است، فقط احساس میکنم سرم از پشت شکسته. دستی مثل دست او موهایم را چنگ میزند، با همان عطر با همان بو،با همان ظرافت و من چشمانم را طبق معمول باز نمیکنم، ممکن است برگشته باشد؟ممکن است او شهید نشده باشد ، هر چه دیده ام یک خواب باشد؟شاید،شایدم هم همه چیز راست باشد این دست یک دروغ،ممکن است توهم باشد.اگر توهم هم باشد خدا کند که تمام نشود.خدا کند که همیشه باشد، کاش چشمم را باز نکنم تا این توهم تا آخر عمر با من بماند.ولی من هوشیارم ، کاملا به هوش آمده ام، سرم درد میکند و از پشت شکسته است. با خودم فکر میکنم چه خوب که محمد را سر جایش گذاشتم وگرنه ،طفلی به زمین می افتاد و یه چیزیش میشد.و باز هم همان دست است که نازم میکند و انگشت به صورتم میکشد،باورم میشود که او برگشته است ،او شهید نشده است ، با همان ادا اصول هایش، .یعنی چشمم که دارد آرام باز میشود، چشم او را میبیند؟چشمم باز باز است و شوکه میشوم. محمد جلویم چار دست و پا نشسته ، صورتش را روی صورتم خم کرده و دارد با صورتم بازی میکند.وقتی که چشم بازم را میبیند از ته دل قه قهه میزند،درست مثل خندیدن های پدرش. خدا به ما صبر بدهد. نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در سه شنبه 86/2/18 و ساعت 11:51 عصر
نظرات دیگران() چقدر ناز،ناااااااز این تصویر گنه از من نه،جلوه اش تقصیر چشم هایش به روی هم چه بسا آیه ی ستر میکند تفسیر لکه ی خون روی پیرهنش میکند مرز روح را تسخیر تابش نور وجهه ی زردش از جلالش،خدای من تکبیر مرتضایی که با روایت فتح نعره هایی کشیده هم چون شیر شکر کن چون هنوز در دستش، شود انگشت و خاتمش بینی زیر این عکس پر جلال و شکوه ، هک شده مرتضای آوینی گفتم او را که راه دوست کجاست؟ آن مسیری که رو به اوست کجاست؟ گفتم آنجا که موسی عمران، با خدایش به گفتگوست کجاست همه ترسان ز آبرو داری عاشقی که ،بی آبروست کجاست مرده ام از غم خماری عشق آن طبیبی که ماه روست کجاست آن که نوشد،چنان که باطن او بدرد بهجتش ز پوست کجاست؟ صولتش بر دو پرده ی گوشم،میزند با سکوت سنگینی کیست این دست و پا زده در خون، هک شده مرتضای آوینی خوش به حالش که با روایت او فتح دل ها شود به رایت او مرغکی که مست عشقش شد با خودش مست، از نهایت او میرود، میدود ، پرد بر عرش کشته چون شد،رسد به غایت او تا که با خون خود به طاقه ی عرش بکشد جلوه ای ز آیت او چون که این منتهای از بهجت همه از لطف و از عنایت او تو که اکنون اسیر در خاکی،طایران را چگونه میبینی؟ آنچه تنها به چشم می آید، عکس هایی شبیه آوینی نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در سه شنبه 86/2/18 و ساعت 12:2 صبح
نظرات دیگران() بسم الله الرحمن الرحیم انا للله و انا الیه راجعون متاسفانه نه در اسراییل ،نه در آمریکا که در ایران اسلامی ،در مکانی که با بیت المال مسلمین اداره میشود، رذل بیشرفی به خود اجازه داد تا به علم مشکی اسلام ، به چادر مشکی یک مسلمان محجبه، توهین کند. همه میدانیم که دیر یا زود او مجازات خواهد شد که انشاالله ،شدید ترین نوع آن باشد.اما حرف بنده روی این انسان شنیع نیست،روی آن دانشجویان یابویی است که این عمل را دیدند و همان جا دست کثیف او را نشکستند (ولو به اعتراض).یعنی از میان این همه دانشجو که با استفاده از بیت المال قرار است فرهنگ این مملکت را متعالی کنند ، یک نفر تنها یک نفر نتوانست دست استادش را خورد کند؟جهاد بدنی پیش کش،یک نفر اعتراض لفظی کرد؟از این حد هم تنزل کنیم ،ایا کسی قلبا معترض شد؟اگر کسی از این دانشجوها حتی قلبا معترض شده حرف بنده به او نیست . متاسفانه در خبر رجا آمده دانشجویان کلاس نه تنها دست استاد را نشکستند بلکه مثل حیوانات بلکه بدتر از آنها قهقه زدند و خندیدند. چقدر باید روی یک نفر کار کرد که بتوان او را انقدر بیغیرت کرد؟به چه مکتبی باید او را پایبند کرد که تا این حد نفهم باشد ؟بنده تقاضا میکنم که همه ی دانشجویان این کلاس را که با استاد در این سفاهت و لودگی و اهانت ،با رضایت قلبی مشارکت کرده اند به طریق اشد،مجازات شوند. بنده تقاضا دارم که در دادن تخصص در دانشگاه ها، اسلام شرط اول و آخر باشد تا از بیت المال مسلمین گرگ ها به جان مردم مسلح نشوند. نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در شنبه 86/2/15 و ساعت 11:53 صبح
نظرات دیگران() بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد واله بعد از نماز،از جاش بلند نشد. آخوند مسجد ، رفته بود بالای منبر و سخنرانی میکرد. مرتضی یک کلمه اش رو هم متوجه نمیشد.همش به فکر باباش بود، از دستش خیلی حرصی بود. از دست خودش هم حرصی بود که تا حالا نتونسته بود شیشه های مشروب باباش رو خورد کنه،از خدا میترسید از دست خدا هم. ،اگه خدا انقدر به پدر و مادر سفارش نکرده بود،.اقلا صداش روبلند میکرد وسرش داد میکشید که انقدر زیاده رونی نکن. با خودش فکر کرد که بابام یه منافق تمام عیاره. آخوند مسجد هم صفات منافق رو یکی یکی شمرده بود و به اینجا که رسید صداشو بلند کرد تو منافقی،تویی که از دستورات خدا زورت میاد منافقی،ولو اینکه میای مسجد، میای منبر. مرتضی حواسش کاملا به سخنرانی جمع شد. اخوند ادامه داد،فکر نکن فقط کسی که شیش تیغه میکنه،اهل ورق و شرابه و کوفته،بدبخته. بله او مشکل داره ، ولی مشکل او عیانه،درد او مشخصه،دیگران روی او حساب مذهبی نمیکنن. با او برخورد میکنند،میگیرن حدش میزنن، ولی اونی که منافقه چی؟او ضربه میزنه، ولی با ظاهر سازی باریک الله هم میشنوه. عرضم رو جمع کنم،منافق سه تا صفت دارهاول ، قول میده ولی وفا نمیکنه.. دوم،دروغ میگه. سوم ، در امانت خیانت میکنه. ولسلام علیکم و رحمت الله وبرکاته. مرتضی خیلی کیف کرد،با این اوصاف باباش منافق نبود.رچه وقتی که مست بود غیر قابل تحمل بود،اما منافق بودن یه چیز دیگست. آخوند داشت کفشش رو جلوی پاهاش میذاشت تا از مسجد بره بیرون. مرتضی توی کوچه بهش رسید. حاج اقا وقت دارید،من سوال دارم،یعنی سوال که نه ،مشکل دارم.یعنی بابام مشکل داره. آخوند برگشت و سلام داد،مرتضی هم. راستش من الان قرار دارم،برا شما اشکالی نداره فردا با هم قرار بذاریم؟مرتضی گفت ،نه چه اشکالی داره؟آخوند گفت پس فردا انشاالله یه ربع به شیش جلوی در مسجد. مرتضی با خودش فکر کرد که کسایی مثل حاج اقا که ملاک ها رو میگن چقدر مفید هستند.... ساعت هفت بود و مرتضی داشت خودش رومیخورد، یه ربع بود که داشت چند تا لیچار ناجور داخل یه جمله ی بلند رو این ور اون ور میکرد که بعد از سلام بار حاج اقا کنه. اصلا بهش میگفت ، منافق نیم ساعته من رو کاشتی اینجا،بعد میری بالای منبر میگی به قولتون عمل کنید؟الحق که بابای مست من ،حتی وقتی که مسته هم از جنابالی معتقد تره.البته هیچ کدوم رو بعید بود که بتونه بگه. با خودش فکر کرد که واقعا ضرر منافق بیشتر از ضرر کسیه که علنا معتقد نیست. ساعت هشت بود که در مسجد باز شد و مرتضی نه برا نماز،به خاطر اینکه به حاج اقا اعتراض کنه رفت مسجد. بعد از نماز از پچ پچ مردم متوجه شد که به حاج اقا یه ماشین زده و الان تو کماست .. مرتضی هم خیلی از قضاوت خودش ناراحت شد هم خیلی از تصادف حاج اقا خوشحال. بلند شد که یه سر بره بیمارستان.تو راه با خودش فکر کرد : کسی که یه ادم مفید اینجوری رو زیر کنه از منافق هم ضررش بیشتره،چون حاج اقا ملاک ها رو میگفت. پشت در اور ﮋ انس خیلی شلوغ بود، مرتضی کلافه شد تا تونست از شیشه به داخل یه سرکی بکشه. انگار حال حاج اقا خیلی وخیم بود. از مسجد هم چند نفر برا احوال پرسی،قبل از مرتضی رسیده بودن. یکی ازونا که یه خورده مسن تر بود به اون یکی گفت،دیدی طرف و که زده؟نه کجاست؟ته سالنه ، یه سرباز هم کنارشه. مرتضی با کنجکاوی به سمت ته سالن راه افتاد. یه سرباز هم کنارش بود و هنوز هم دهنش بو میداد.هنوز هم چشماش سرخ بود،بگی نگی یه خورده هم شنگل. - مرتضی جان،از کجا فهمیدی اینجام؟پی چور شو،ببین یارو حالش خوبه؟ببین رفیق مفیق نداری ، خلاصمون کنی ،حالم خوب نیست.بیمارستان دور سر مرتضی چرخید. مرتضی گیج شده بودکه آخرش ضرر منافق بیشتره یا کسی که علنی شراب میخوره؟ نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در سه شنبه 86/2/11 و ساعت 3:54 عصر
نظرات دیگران() بسم الله الرحمن الرحیم
شنیدم که بحثی راجع به پایتخت فرهنگی ایران راه افتاده،قبلا هم شنیده بودم که یه بار بین فلان شهر با فلان شهر سر اینکه کدومش مرکز باشه ،دعواست،شنیدم کشته هم داشته.شاید شما هم شنیده باشید که فلان شهر بخاطر اینکه فلان دهات ازش جدا شده و چسبیده به اون یکی شهر،یه عده بزن بزنشونه. ْآقا لزومی نداره که دیگه چیزی در اینباره بنویسم.کاش انقدر مرد بودم که دق میکردم. نه که من یه چی بیشتر از اونی که سنگه شهرش رو به سینه میزنه ،حالیمه ها ، نه. شایدم شهر من هم بود ، بدتر میکردم. اما یه ارزو می کنم همه آمین بگیم. کاش توی مملکتی که همه حسین حسین میکنن، پایتخت فرهنگی اون مملکت ، قران کریم باشه. کاش توی دو تا شهری که بین مرکزیتش دعواست، مرکز ...... کاش همه ی مسلمون ها واقعا یه قبله داشتند ،کاش همه ی ما یه قبله داشته باشیم. قبله ای که باعث بشه ،گذشته ها، مرز ها پایخت ها،قومیت ها،لهچه ها از هم بپاشه.ترکا ترکی اسلامی حرف بزنند و فارسا فارسی اسلامی و عرب ها عربی اسلامی. برای رهایی صلوات نوشته شده توسط سید مهرداد موسویان در پنج شنبه 86/2/6 و ساعت 12:51 صبح
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
منوی اصلی
نویسندگان وبلاگ
نوشته های پیشین
جستجو
لینک دوستان
خبر نامه
وضعیت من در یاهو
موسیقی وبلاگ
|
|